-می ترسی بدزدنم به روبرویش خیره شد وآرام گفت : -از نگاه اون دختره اصلا خوشم نمیاد ،حس می کنم یه چیزی قبلا بین شما بوده . نگاهش شیطنت آمیز شد -به همین خاطر دیروز دستتو انداختی دور بازوم ! از اینکه مسیح همه چیز را به راحتی می فهمید حرصش گرفت می خواست جوابش را بدهد که تلفنش زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداخت نازنین بود : -بله نازی ! -سلام خوشگلکم -سلام عزیزدلم ،خوبی گلم مسیح با تعجب از تکه هایی که برای نازی به کار می برد زیر چشمی نگاهش کرد . نازنین پرسید: -کجایی ؟خونه تماس گرفتم ،جواب ندادی ! -تو راه برگشت به خونه ام ،رفته بودم کلینک برا آزمایش . -آفرین دختر خوب پس بالاخره آدم شدی -دیشب کارم داشتی زنگ زده بودی -آره این دوتا خنگول چی میگن ! تا صبح رواعصابم بودن -تو شماره منو بهشون دادی -آره اولش گفتن نگرانتن ومی خوان بدونن حالت چطوره ،منم بهشون دادم -کار خوبی نکردی نازی ،من ازت خواسته بودم این شمارمم و به کسی ندی -معذرت می خوام ،آخه نمی دونستم جریان چیه ،وقتی تو جوابشون و نمی دادی بهم گیر دادن که چه رابطه ای بین تو و محتشمه -تو چی گفتی ؟،باز سوتی نداده باشی !. -مگه خنگم