#پارت۶۱۰
-می ترسی بدزدنم
به روبرویش خیره شد وآرام گفت :
-از نگاه اون دختره اصلا خوشم نمیاد ،حس می کنم یه چیزی قبلا بین شما بوده .
نگاهش شیطنت آمیز شد
-به همین خاطر دیروز دستتو انداختی دور بازوم !
از اینکه مسیح همه چیز را به راحتی می فهمید حرصش گرفت می خواست جوابش را بدهد که تلفنش زنگ خورد
نگاهی به صفحه اش انداخت نازنین بود :
-بله نازی !
-سلام خوشگلکم
-سلام عزیزدلم ،خوبی گلم
مسیح با تعجب از تکه هایی که برای نازی به کار
می برد زیر چشمی نگاهش کرد . نازنین پرسید:
-کجایی ؟خونه تماس گرفتم ،جواب ندادی !
-تو راه برگشت به خونه ام ،رفته بودم کلینک برا آزمایش .
-آفرین دختر خوب پس بالاخره آدم شدی
-دیشب کارم داشتی زنگ زده بودی
-آره این دوتا خنگول چی میگن ! تا صبح رواعصابم بودن
-تو شماره منو بهشون دادی
-آره اولش گفتن نگرانتن ومی خوان بدونن حالت چطوره ،منم بهشون دادم
-کار خوبی نکردی نازی ،من ازت خواسته بودم این شمارمم و به کسی ندی
-معذرت می خوام ،آخه نمی دونستم جریان چیه ،وقتی تو جوابشون و نمی دادی بهم گیر دادن که چه رابطه ای
بین تو و محتشمه
-تو چی گفتی ؟،باز سوتی نداده باشی !.
-مگه خنگم