#پارت۳۲۳
-حالا به جای اینهمه جلز و ولز کردن بگو زنگ می زنی یا نه
- الهی من قربون اون قد بالات بشم ، حالا که اون سر کلاس بذار بعد از کلاس شاید فرجی شد
-آره شاید!... ،مثلا شاید خودش زنگ زد
وگفت :عزیز دلم اگه دوست داشتی ومیلت کشید همراه نازنین برو
خرید
نازنین با سرخوشی پقی زد زیر خنده وگفت :
-این که شد معجزه ،فکرشو بکن دکتر محتشم سرد ویخ زده با اون قیافه عصا قورت داده
بگه ،عزیز دلم ،.....وای
که اون لحظه سقف رو سرمون خراب میشه ،....تو هم عجب رومانتیک و خیالپرداز تشریف داریها
بی حوصله گفت :
-حالا زنگ می زنی یا نه
- فدای اون چشم و ابروی خوشگلت بشم
من ،حالا که استاد اومد بذار بعد از کلاس یه خاکی تو سر کچلم میریزم
دیگه ،خیر سرم می خوام برم خرید نامزدی دندم نرم چشمم کور،یه جور جورتو می کشم
با ورود استاد هر دوساکت شدند و به احترامش از جا برخاستند
بعد از کلاس افرا گوشیش را به طرف نازنین گرفت وگفت :
-هنوز که رو حرفتی !
-امان از دست تو ،بیچاره مسیح چه جوری با اینهمه لجبازی تو کنار میاد
شماره مسیح را گرفت وگوشی را به دست نازنین داد وگفت :
-سعی کن جلوش اصلا کم نیاری
نازنین با حالتی پراز استرس گوشی را از دستش گرفت و منتظر وصل تماس شد بعد از چند بوق صدای محکم و
گیرای مسیح در گوشی پیچید
-بله......چیزی شده ؟
نازنین هیجان زده و دستپاچه مقطع وبریده بریده گفت :
-س.....سال..م ......دك.....دکتر ......منم.....ایز..ایزدی
از ترس وهیجان درونش صدایش بی اختیار می لرزید که این باعث نگرانی مسیح شد ومضطرب گفت :
-بله خانم ایزدی !....اتفاقی افتاده ؟افرا حالش خوبه ؟