#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت هشتم
کجا باید میرفتم ! جایی را برای پناه بردن نداشتم.
قارون را چه کار کنم؟ او را با خودم ببرم یانه؟ یاد حرف هاي شنان افتادم، می گفت: سه روز دیگر عروسی است و تو فقط تا جمعه وقت داري.
واي خداي من امشب باید شب چهارشنبه باشد ،داشت یادم می رفت ،من باید شب چهارشنبه خودم را به مسجد کوفه برسانم امشب شب سی و هفتم است.
پاییز سال پیش که مهر محبوبه به دلم نشست تا عید صبر کردم. ولی دلم طاقت نیاورد و بالاخره او را از پدرش خواستگاري کردم ،وقتی پدرش جواب منفی داد ،ناامید نشدم و هفته دیگر هم خواستگاري رفتم ،اما باز هم جواب آنها منفی بود. روزي داستان خودم را براي یکی از بیابان گردهای نجف تعریف کردم و از ناامیدی ام برایش گفتم ،آن بیابان گرد به من گفت: اگر قرار است خودت کار را به مقصد برسانی و مطمئنی که می توانی، اشکالی ندارد ولی اگر ناامیدي از همه سو به تو روي آورده من راهی می دانم که می تواند مشکلت را حل کند.
التماسش کردم به من آن راه را بگوید ولی او معتقد بود تا از ناامیدی خودت مطمئن نشوي چیزي نمی گویم.
من آن زمان در گرداب ناامیدي دست و پا می زدم. دوباره التماسش کردم و به او گفتم: من از همه جا ناامیدم ، به من گفت: نیازي به التماس نیست، اشک چشمت گویاي همه چیز هست.
به من گفت: چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه برو و به امام زمان توسل کن و شب ها را تا صبح آنجا بمان.
گفتم: یعنی بعد آن چهل شب مشکلم حل می شود؟
گفت: در شب چهلم امام زمان را خواهی دید و حضرت مشکلت را حل می کند ،سی و شش شب چهارشنبه گذشت و آن شب ،شب سی و هفتم بود. بلند شدم و داخل اتاق رفتم یک پارچه برداشتم که وسایلم را داخل آن پارچه بریزم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay