📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت نهم مدت‌ها بود کار نمی‌کردم و برایم هیچ پولی نمانده بود ،ولی می‌دانستم
☕ قسمت دهم با صداي شلوغی بازار از دنیاي افکارم خارج شدم. هوا کاملا تاریک شده بود. بازاري ها با فانوس، بازار نجف را روشن کرده بودند. سر دری هر مغازه دو فانوس بود. مردم توي بازار پس و پیش می رفتند ،دوست داشتم جاي کودکی باشم که دست مادرش را گرفته بود. مادرها با بچه هایشان ، مردهاي پیر و میانسال، زن و شوهرهاي جوان و آدم های تنهایی مثل من بازار را پر کرده بودند. گاري حلویات مثل همیشه مشتري بیشتري را می طلبید. مسلمانان علاقه زیادي به حلویات دارند. باید هرچه زودتر خودم را به مسجد کوفه می رساندم. تا همین موقع هم دیر شده بود. ولی گرسنگی و تشنگی از همه سو به من رو آورده بود ،ناهار نخورده بودم، اگر سر موقع به مسجد کوفه رفته بودم تا صبح باید گشنگی میکشیدم. خودم را به نانوایی رساندم. آن یک درهم را از توي پارچه برداشتم. یک درهم فقط پول یک نان صمّون بود. نان را خریدم و با ولع شروع به خوردن کردم. آنقدر گرسنه ام بود که تند تند نان را قورت میدادم. یک لحظه احساس خوبی به من دست داد. بویش به مشام میرسید و برایم مستی می آورد. بوي قهوه مرا عاشق تر می کرد. دقیقا آنور خیابان روبروي من یک سفال فروش آتش درست کرده بود.حتما بوي قهوه از همانجا بود. جلوتر رفتم جلوي بساطش ایستادم. دست فروش ها عادت دارند تا کسی را می بینند سرو صدا راه می اندازند. - سفال.... سفا....ل کوزه کوفه. کاسه صبحانه ،چیز خاصی می خواهید آقا؟ - کوزه نمی خواهم. - کاسه، آبخوری، نقل دان... - نه نه... من قهوه می خواستم. سفال فروش نگاهی به قهوه کرد و نگاهی به من. - در عوضش چه می دهی. - پول ندارم. - اشکالی ندارد با هم کنار می آییم. نیشخندي زد و گفت: - توي بقچه هم چیزي نداري؟ - به درد تو نمیخورد پیرمرد. - بازش کن می بینم. بقچه را باز کردم، هدیه محبوبه روي لباس پشمی بود. با دیدنش به وجد آمده بود. - آن تکه چوب را به دو فنجان قهوه می گیرم. نباید تسلیم می شدم، قهوه هر چقدر هم که ارزش داشت. ارزشش از محبوبه بیشتر نبود. - آن تکه چوب منبت کاري شده است ارزشش بیشتر از این حرفهاست. - پس آن لباس پشمی را در ازای یک فنجان قهوه عوض می کنم. سرماي شب هاي زمستانی قابل تحمل نیست، خودم هم می دانستم. بدون لباس گرم نمیشود شب را به راحتی سر کرد . نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظرنظرات‌ شمادرمورد این رمان هستیم🌹🌺