☕ قسمت دوازدهم گفتم: شرمنده، من هول شده بودم. گفت؛ اشکالی ندارد مرد جوان. از این اتفاق ها براي همه پیش می آید. شرمنده خدا نشوي، شرمنده خلق خدا شدن چیزي نیست. راهم را ادامه دادم بروم که صدایم کرد، برگشتم ،همانطور که کیسه گندم را توي گاري می گذاشت گفت: - نگفتی مرد جوان، کجا می روي؟! - مسجد کوفه. دستی به نشانه بیا کنارم تکان داد و گفت: - بیا با هم می رویم، من تا فرات می روم، تو را هم وسط راه پیاده می کنم. باورم نمی شد، خدا امشب هم سروقت مرا به مسجد کوفه برساند.توي دلم بشکن می زدم، پریدم پشت گاري و خیلی زود حرکت کردیم. توي مسیر از گاري چی پرسیدم: - اهل نجف هستی؟ با لبخند جواب داد: - نه. - پس اهل کوفه اي؟ - خیر، اهل کوفه هم نیستم. - پس.... - براي تو چه فرقی می کند که من اهل کجا باشم! - اهمیت زیادي دارد که بدانم آدم هاي مهربان اهل کجایند. لبخند ملیحی زد که دندان هاي سفیدش پیدا شد و گفت: - من اهل حله ام، مهربان هم نیستم ولی می دانم که آدم هاي مهربان جاي خاصی زندگی نمی کنند، آنها در قلبشان جایی دارند که خدا در آن زندگی می کند. خب مرد جوان، رسیدیم. امري نیست؟ تشکر کردم و از گاري پیاده شدم ،باد،خنکاي آب فرات را تا مسجد کوفه هم می آورد، گاري هنوز دور نشده بود که گاري چی با صداي بلند گفت: - راستی. براي من هم دعا کن. - نامت را نگفتی؟ - عمارم،عمار از قبیله قریش. نگاهی به خرابه دارالعماره انداختم و سمت مسجد قدم برداشتم. خدا را شکر کردم که شب سی و هفتم هم سر وقت رسیدم. با دیدن مسجد کوفه حس زندگی به من دست داد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد ..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay