_اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه جا همش فکر و خیال میکنم. راستشو بخواید من خیلی از ازدواج میترسم! از اینکه میتونم اون کسی که طرف مقابلم میخواد باشم؟ یا طرف مقابلم هیچوقت تغییر نمیکنه؟
نمیدونم چمه...
_لیلی؟
_جانم
_تو محمد حسین رو دوست داری؟
سرم را پایین انداختم. چه میگفتم؟ نگاه من دل من همه چیز را فاش میکردند.
_خانم جون کی اقا محمد حسین و دوست نداره؟ همیشه برام سوال بوده چیکار کرده که همه دوستش دارن؟
_همه نه من الان فقط جواب دل خودت رو میخوام!
دوباره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
_خجالت نکش لیلی جان جواب بده!
_بله! من دوستش دارم.
_هوووف! خیالم راحت شد. لیلی محمد خیلییی تورو دوست داره! این واس الان و دو روز قبل نیست. خیلی وقته که منو محمد حسین راجب تو باهم حرف میزنیم. پسر ما یکم زیادی باحیاست و یکمم زیادی به فکر توعه! اگ تا الان چیزی نگفته واس این بوده فکر میکرده اینجوری تو اذیت میشی!
متعجب از حرف هایش به گل های فرش خیره شده بودم. راستش را بگویم در دلم قند آب میکردند! حس خوبی داشتم از اینکه من اولین انتخاب او بوده ام!
صدای خانم جون را به خودم اورد:
_زینب؟؟؟ زینب جاااان؟
صدای زینب از حیاط به گوش میرسید:
_جونم؟
_به محمدم بگو بیاد پیش من.
_واااای نهههه! خانم جون نگید بیاد!
_اههه شما دوتا چرا انقدر خجالتین عصاب منو بهم میریزینا اون از محمد حسین که با هزار جور بدبختی نگهش داشتم تازه بهش نگفتم تو میای اینجا وگرنه در میرفت اینم از تو!
صدای محمدحسین میامد اما خودش نبود!
_خانم جون اجازه میدی برم تا حالا ۲۰ بار بهم زنگ زدن!
وقتی وارد اتاق شد و با هم چشم در چشم شدیم هنگ و متعجب خیره به من ماند.
کلافه دستی به صورتش کشید و ارام گفت:
_خانم جون بلاخره کار خودتو کردی!
سلام.
سلامی دادم و سرم را پایین انداختم.
خانم جون گفت:
_بیا بشین محمد!
_چشم.
کنار خانم جون نشست.
گهگداری سرم را بالا میاوردمو نگاهش میکردم او هم سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. این وسط فقط خانم جون بود که حرف میزد.
_لیلی جان محمد حسین ما چیزی که همه جوره از اول تا اخرشو حفظه مردونگی و غیرته! تو عمرش طرف دختر نرفته ولی تا دلت بخواد دختر طرفش اومده! نمیدونم چی داره این پسر! نه سرشو بالا میاره نه بلده چشمک بزنه نه بلده ....
محمد حسین سریع گفت:
_عه خانم جون!
خانم جون خندید و گفت:
_میخوام بدونه دل چه ادم دل سنگیو برده!
_ای بابا شما که منو تخریب کردی کلا!
_وایسا واس لیلی هم دارم. ببین محمد حسین این لیلی خانم ما بسی فضول است! ماشالا نترسه و شجاع! از وقتی یادمه تو کوچه با پسرا دعوا میکرده!
در عین اینچیزا از کوچیکترین بی احترامی ناراحت میشه و خیلیم احساساتیه! هر جاعم که باشه طرف حقو میگیره!
محمد حسین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
_اینارو فهمیدم که انتخابشون کردم!
با لحن و حرفش خدا میدانست در دلم چه عروسی و پایکوپی بود! خنده ام گرفته بود. اولین باری بود ک از من حرف میزد.
خانم جون خندید و گفت:
_خب اینجا که خواستگاری نیست! بقیه حرفای بین خودتون بمونه برای خواستگاری!
محمدحسین با لحنی ناراحت گفت:
_من نمیدونم اقا رسول یا اصلا خود لیلی خانم اجازه میدن ما بریم خواستگاری یا نه ولی من نمیتونم از این جلوتر بیام! بحث من نیست! من مشکلم نویده! اون رفیقمه مثل داداشم میمونه.
این کار من عند نامردیه!
اصلا نمیخواستم بحث شمارو دیشب بکشم وسط لیلی خانم ولی مجبور شدم! یعنی یه جوری منو تو منگنه گذاشتن که اسم شما از دهنم پرید. شاید خوب نباشه این حرفو جلو خانم جون بزنم ولی اگه قرار باشه یه روز کسیو با تمام وجودم دوست داشته باشم و باهاش زندگی کنم میخوام اون شخص شما باشی! اما این وسط نوید با خودش چه فکری میکنه؟
چقدر از دستم ناراحت میشه؟
نمیشه انگار! نمیدونم باید چیکار کنم!
ببخشید من از بیشتر بمونم پوستمو میکنن! یاعلی
از جا بلند شد و رفت! هوووف هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به دلم میشست!
چرا انقدر خاص بود این پسر؟
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_من با نوید حرف میزنم. حلش میکنم!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay