📚 رمان
#وقت_دلدادگی
قسمت 42
در جایش غلتی زد. با دیدن نیما که روی زمین اتاقش خواب بود سریع بلند شد و نشست. دیشب را به یاد آورد آنقدر حالش بد شده بود فقط صدای داد نیما را می شنید اما انگار دست روی گلویش گذاشته بودند نفسش بالا نمی آمد. دوباره غمگین نگاهش کرد.چه فایده آنهمه دلواپسی.....او قبلا هم این حالتها را برای کسی دیگر داشته است. موهایش دیگر حوصله اش را سر برده بوند.چه فایده داشت اصلا تا آن سر شهر بلند باشد ،وقتی عطرش به مشام کسی نمی رسد.روبروی آینه اش رفت. از قیافه زرد خود جا خورد. صورتش لاغر شده بود و چشمانش بیحال بود.شور و شوقی برایش نمانده بود.بدون شانه زدن موهایش را بافت و همان مدلی که مادرش همیشه می پیچید جمعش کرد. آه از دست این اشکهای مزاحم. یاد مادرش افتاد. با خودش گفت حق داشتی هیچ وقت پدر را نخواستی، او هم قبلا زن دیگری داشت. دوباره نگاهش به نیما افتاد.چقدر دوست داشت دست در مو های مجعدش کند و فر درشت موهایش را با انگشت بپیچاند.انگشتانش را قفل انگشتان مردانه اش کند و آرام سر روی شانه اش بگذارد...آه کشید ...یادش آمد اینها همه آرزوست...نه اینکه بر آورده نشود اما ....بیخیال آنهمه فکر داشت به سمت در اتاق می رفت که ناگهان دستش کشیده شد و دقیقا روبروی نیما روی زمین افتاد. دستش را کشیده بود و حالا با چشمان خواب آلودش نگاهش می کرد.چرا اینهمه نگاهش می کرد. سرش را پایین انداخت. لعنت به دستهایش که باز هم گرم بود و آتشش می زد. دستانش را دوطرف صورتش گذاشت، گونه هایش گر گرفت
-بدون روسری داشتی می رفتی بیرون؟
سر از حرفش در نیاورد.اصلا حوصله اش را نداشت. سرش را تکان داد تا از حصار دستهایش خلاص شود اما محکمتر دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش رنگ التماس داشت
-فاخته ....چرا اینجوری می کنی. به من نگاه کن
با سماجت هر چه تمامتر نگاهش را از او گرفت. سرش را محکمتر بالا آورد و با اخم تشر زد
-بهت می گم به من نگاه کن
فاخته اگر می دانست با نگاه نکردنش چه دردی به جانش میریزد.نگاهش را به چشمان نیما داد. باز هم چشمه اشکش جوشید ....آخ از دست این اشکها.....نگاهش غمگین شد
-چرا باز گریه می کنی
خودش هم نمی دانست دردش چیست.هر موقع نگاهش می کرد به همان زن حسودی اش میشد.همان زنی که در یکی از عکسها دستش لای موهای نیما بود. غرور دخترانه اش نیما را فقط برای خودش می خواست. نیما فقط برای خودش باشد؛ از تمام سهم نداشته هایش چه میشد نیما فقط برای او بود. همینطور اشکش می آمد.
-به چی قسمت بدم فاخته....تو رو قرآن اینجوری گریه نکن.....بازم حالت بد میشه... به اندازه کافی ترسوندی منو دیشب.....عزیز دل نیما
اینبار بغضش پر صدا ترکید. دروغ می گفت او عزیز دل نیما نبود.نمی دانست چرا زبانش بند آمده است.شاید حرفی هم نبود بزند.دوباره صدای التماسش بلند شد
-تو رو خدا فاخته....نکن اینجوری....من یه غلطی یه زمانی کردم.. چوبشم خوردم...تو دیگه اینجوری تنبیهم نکن.
سرش را آرام روی سینه اش گذاشت. همانجا که قلبش می کوبید.همین جا را می خواست... همین یک وجب جا در قلبش را برای خودش می خواست. بالاخره چشمه اشکش خشک شد....روی سینه نیما آرام شد...آه لعنت به نیما که دل فاخته دست از سرش بر نمی داشت.سرش را از روی سینه نیما برداشت.زیر چشمی نگاهش کرد و بلند شد.باید یک حرفی می زد والا دق می کرد
-من هیچ گله ای از هیچ کاریت ندارم فقط دلم برای خودم میسوزه...برای خودم که دیگه می تونم گریه کنم
آمد جوابش را بدهد در اتاق زده شد.شالش را از روی شوفاژ برداشت و روی سرش انداخت. نیما در را باز کرد. دوستش فرهود پشت در بود. سلام داد او هم آرام جوابش را داد
لحظه ای اندازه یک پلک زدن کوتاه چشمانش در چشمان فرهود افتاد. فرهود سریع نگاهش را گرفت. آخ لعنت به این چشمها ...چشمهایش چشمهای رویا بود...همانجور محزون....همانجور غمگین... چشمهایش مثل چشمان عشقش بود. نیما موشکافانه نگاهش میکرد انگار می خواست از وسط نصفش کند.
-من دارم میرم دنبال همون کاری که گفتی. خبری داشتم بهت زنگ می زنم.
سریع خداحافظی کرد و در را بست.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay