#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت54🍃
نویسنده:
#سییـنبـاقــرے 📚
سفر چند روزمون و گشت و گذار توی شهر تبریز، به پایان رسید...
خوشحالی خانوادم و خنده ی روی لبشون حالم رو خوب میکرد..
هرچند که نقطه به نقطه ی این شهر منو یاد اونشب ترسناک مینداخت...
بالاخره رسیدیم جلوی در دانشگاه..
علی آهی کشیدو گفت..
+سها چه زود گذشت روز اولی که به زور هولت دادم بری داخل..
هممون خندیدیم..
-داداشی اونقدام زود نبوده ها..
دسته ای از موهای جلوی سرم رو از زیر روسری کشیدم بیرون و گفتم
-ببین سفید شده..
بالاخره سبحان هم صداش در اومد و گفت:
+شوهر میخواد اینجوری میگه..
صدای خنده ها بیشتر..
خودمم خندیدم اینبارو...
خوشحال شدم که دم اخری حرف زد..
قرار شد علی و پروانه و سبحان باهام بیان داخل دانشگاه..
از مامان بابا و دایی اینا خداحافظی کردم و هم قدم با سبحان رفتیم سمت در دانشگاه..
چون یه هفته از عید گذشته بود بیشتر بچها اومده بودن..
از همون بدو ورود ساناز رو دیدم..
پوزخندش رو مخم بود..
نزدیک تر که شد با کنایه گفت:
-دوران نقاهت طی شد خانوم خانوما؟؟
قبل از اینکه من جوابی بدم سبحان صداشو بچگونه کرد و رو به من گفت؛
-این خانوم دکتله خاله؟؟؟
علی و پروانه اونور میخندیدن و منم لبامو گاز میگرفتم نخندم..
ساناز که عادت نداشت به مسخره شدن از شدت عصبانیت قرررمز،شده بود...
لباشو روی هم فشار میداد..
ایشی گفت و رد شد..
+سبحان زشته!!!!!
-نیست باوا ع خودمونه...
+خیلی پررویی سبحان..
-چاکریم داش علی..
انگار این رشته سر دراز داشت وقتی علی گفت..
+سها اون اقای پارسا نیست؟؟
و اقای پارسا در حالی که سرش تو جزوش بود وداشت چیزی رو برای دوستش توضیح میداد، بهمون نزدیک میشد..
-آقای پارسا کیه؟؟
پروانه ی دهن لق..
+اوفففف سبحان خواستگار پر و پا قرص سها...
سبحان "پووفی کرد و ادامه نداد..
از قضا آقای پارسا دیدمون و با لبخند گشاد اومدسمت علی..
+بح آقا حامد..
-سلام علی اقا خوبین خوش اومدین..
پروانه آروم دم گوشم گفت"چه محجوب"
و منم تو دلم گفتم "مبارک صاحبش"
نمیدونم چرا انقدر دوست نداشتم به اقای پارسا فکر کنم در صورتیکه اینهمه مورد تایید بود..
+علی اقا میرین کجا الان؟!
-والا....
باز دوباره سبحان پا برهنه پرید وسط بحث..
+والا میخوایم برگردیم شهر خودمون..
-چرا به این زودی اقا سبحان.. بمونید در خدمت باشیم..
نمیدونم چرا سبحان شمشیر رو از رو بسته بود..
+هعی واعی خونه دارین مگه نوچ نوچ نوچ
اقای پارسا خندید و دستشو گذاشت روی شوته ی سبحان و با لحن دوستانه ای گفت..
-نه ولی معرفت که دارم..
قشنگ میتونم بگم سبحان لال شد..
فقط وقت کرد سرشو به سمت آسمون ببره بالا و سوت بزنه..
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1