#هوای_من
#قسمت_چهل_سوم
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده. چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی. کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود. خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ! در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند. انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست.
عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! ا گر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند!
باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود... متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند...، راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ...
****************************************************************
جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم. به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم. خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.»
کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت. مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود...
مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند. گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود.
مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم:
- مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟
هیچ نگفت.
- یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟
باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد.
- این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟
دست می کشد بین موهایش.
- یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن...
- آرشام صبر کن!
- تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی!
مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید:
- هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟
- چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه.
- آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟
زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم!
مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید:
- آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی. بیخود هم رو بر نگردون.
****************************************************************
چند سال بعد:
توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم. که همراهم زنگ می خورد؛ جواد است:
- سلام، بگو مبارکه!
- سلام، چی مبارکه؟
- بابا شدم!
- بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلـوی دیگـه؟ حـالا چیه؟
- آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده.
- آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که...
- بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟
نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید:
- مصطفی! مصطفی گم شده...
لبم را گاز می گیرم.
- درست حرف بزن ببینم!
- دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون.
مصطفی بعد از یک هفته آمد. پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌
#ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1