#سو_من_سه
#قسمت_اول
روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیقی که علیرضا با ولوم بالا روشن کرد. و چشم می بندم از نور خورشید. علیرضا لم داده روی صندلی ماشین و با موبایلش ور می رود.
دو روز است که آمده ایم شمال. برای حال جواد که نه، برای حال آرشام هم نه، به خاطر شرطی که آرشام باخت، مجبور شد ماشین پدرش را بردارد و الآن کنار ویلایشان، دریا با ما حال می کند.
پدرش با خیال راحت ماشین را داد دست آرشام و ما با هزار پررویی سوار شدیم. شانس، هیچ پلیسی به تورمان نخورد و الّا که چهار تا بی گواهینامه وسط جاده... همین خودش یک حالی دارد که بقیه مواقع ندارد.
جواد با نگین به هم زده، آرشی با... علیرضا از خانه فراری و من اما فقط با نگاه سنگین بابا و سکوت مادر راهی شدم و الآن هم از زیر دست موج ها فرار کرده ام و دارم حمام آفتاب می گیرم.
- هوووی وحید برنزه مفتی؟
دست تکان می دهم اما حال سر بلند کردن ندارم. خوابم می آید. دیشب تا خود صبح بازی کردیم و از بس چشم به صفحۀ تلویزیون دوختم تا نبازم، چشمانم درد گرفته است.
- تکون بده اون هیکل رو!
تصمیم ندارم به چیزی توجه کنم. فقط وقتی حس می کنم دارم روی هوای جلو می روم چشم باز می کنم که هم زمان پرت می شوم وسط دریا...
سنگ را برمی دارم و سر بالا می گیرم. پنجرۀ اتاق علیرضا مثل همیشه بسته است و پرده های قهوه ایش چفت هم شده اند. تاریکی اتاق همزاد زندگیش است. دست بالا می برم و با ضرب سنگ را پرتاب می کنم. صاف می خورد وسط شیشۀ اتاقش. عقب می کشم تا در سایۀ دیوار قرار بگیرم. بعد از چند ثانیه هم زمان با کنار رفتن پرده، پنجره باز می شود... دقیق جای ایستادن من را نگاه می کند. چیزی زمزمه می کند که می دانم و سر داخل می برد.
قدم رو می کنم تا بیاید پایین. دیشب از شمال دیر رسیدیم. بابا حالم را با نگاه عمیقی که به سرتا پایم انداخت گرفت و مامان هم حاضر نشد دفاع کند. امروز هم از کتابخانه زده ام بیرون. با بچه ها قرار تئاتر شهر داریم. جواد رفت دنبال آرشام و من هم آمدم تا با علیرضا برویم.
در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم...
سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید:
- امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون.
دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم:
- زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟
- نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه.
باز هم این مشکلش نیست. آن یکی دستم را عمداً می گذارم روی شانه اش. دوباره ناله می کند. می گویم:
- به ما باید فردوسی یاد بدن که بعدا بتونیم چارتا کلوم با زن و بچه اختلاط کنیم. به چه درد می خوره هِلو هُلوی من، وای بای مای مای عشقم؟ ایت ایز وای من خاک بر سر.
می خندد علیرضا و با آرنج می کوبد به پهلویم که عقب می کشم:
- هوی، آرام آرام.
- وحید سر به سرم نذار که آدمش نیستم امروز.
می رسیم سر قرارمان با جواد و آرشام. آن ها هنوز نیامده اند. موتور را می زند روی جک و یله می شود رویش. کمی عقب جلو می کنم و می نشینم روی نیمکت و زل می زنم به علیرضا. دست می کند و موبایلش را بیرون می کشد. نمی دانم چه می بیند که دوتا فحش حواله اش می کند و دوباره هُل می دهد توی جیبش.
شاخۀ درخت بالا سرم را پایین می کشم و تکه چوبی می کنم. می گذارم بین دندان هایم و می جوم. نگاهم را که می بیند با اخم می گوید:
- هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟
پاهایم را کش می دهم. لگدی حوالۀ پایش می کنم و می گویم:
- می گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟
رو برمی گرداند و می گوید:
- تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم.
نگاه از روی چشمانش برمی دارم و می اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می زند:
- من نمی دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله.
طویله در ذهنم جان می گیرد. علیرضا را نمی توانم در فضای بدبوی آنجا تصور کنم. حیف می شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابه شان با علیرضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوت شان مرز مشترک باشد.
- پس کدوم گوریند این دوتا
جواد و آرشام از دور پیدایشان می شود.
#ادامه_دارد
@ROMANKADEMAZHABI ❤️