📚
#محکمترین_بهانه
📝
#نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️
#پارت_صد_سیزدهم
در حالی که چمدان را دنبال خودم میکشیدم از درب سالن فرودگاه خارج شدم .
همیشه فکر میکردم که آدمهایی که از خارج بر میگردند و میگویند بوی خاک ایران آدم را از خود بی خود میکند ,دروغ میگویند ولی در ان لحظه که من هم بوی خاک ایران را استشمام کردم مرا از خود بی خود کرد.
برخلاف رم که اکتبر و نوامبر هوا خوب و مطبوع ودلچسب است ,اینجا هوا کمی سرد است
دلم برای خانه و کوچه پدری پر میکشید.
همه غم های عالم به دلم سرازیر شد.
در حالیکه اشکهایم میریخت سوار تاکسی زرد رنگ فرودگاه شدم و به سمت خانه رفتم.
در طول مسیر با دیدن مسیرهای آشنایی که با خانواده و یا پویا از آن گذشته بودم ,اشکهایم شدت میگرفت
راننده رو به روی ساختمان نگه داشت.
با شانه ای افتاده و چمدان به دست به سوی خانه رفتم.
با دیدن در حیاط به یاد روزی افتادم که میخواستم از در بالا بروم و پایم صدمه دید.
یاد پویا که هراسان به سمتم آمد و پرسید چه بلایی سرم امده.
کلیدهایم را از ته کیفم خارج کردم و با دستی لرزان در حیاط را باز کردم و وارد شدم
دم در چمدان را گذاشتم و با چشمانی پر از اشک به اطراف نگاه کردم.
پدرم را دیدم که مشعول آب دادن به گلها بود و مادرم که طبق معمول مشعول شعر خواندن برای پدر بود .
و سهیلم که مشغول بازی با تبلتش بود.
دوان دوان به سمتشان رفتم.
تا دستهایم را باز کردم که پدر را در آغوش بگیرم,همه چیز محو شد.
دوزانو روی زمین افتادم و زار زدم.
دلم هوای آغوش پدرم را داشت,
هوای آغوش مادر
,هوای خنده های سهیل
به زحمت ایستادم و به داخل خانه رفتم
به همه جا سرک کشیدم و داد زدم:
_مااااامااااان .کجایی دخترت اومده.
دوباره زار زدم و گفتم:
_بابایی کجایی؟منم ثمین .
شما که نیومدیدولی من اومدم دینتون.
بابایی قول دادی بری دوماه دیگه بیای ولی الان یک سال و دوماه گذشته.
بابایی تو نیومدی ولی من اومدم.
دوباره فریاد زدم:سهییییل داداشی کجایی..بیا آبجی اومده .بمیرم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️