📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_پانزدهم
خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه دلشان می خواست به هم نسبت می دادند. بعد از خوردن کیک، مهمان ها کم کم آماده شدند که به خانه هایشان بروند، که دوباره پرهام نزدیک من آمد و گفت: - حرفم نیمه تموم موند. می خواستم بکم من این ترم درسم تموم می شه و قراره پیش بابام کار کنم. می خواستم بدونم نظرت راجع به من چیه؟ البته تو وقت داری که فکر کنی و بعد جوابم رو بدی، اما بدون که من منتظر جواب هستم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. پرسیدم: در مورد چی نظرم رو بدم؟ پرهام با صدایی دورگه از خجالت گفت: ازدواج با من! و بعد فوری رفت به طرف در، آنقدر تعجب کرده بودم که نمی توانستم از جایم بلند شوم و برای خداحافظی با دایی اینها دم در بروم. آن شب با افکار درهم و برهم به رختخواب رفتم. البته آنقدر خسته شده بودم که طولی نکشید تا به خواب رفتم.
فصل چهارم
صبح زود با صداي زنگ ساعت بیدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظیم كرده بودم تا براي ساعت هفت بیدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و بعید نبود كه به موقع بیدار نشوم . با رخوت و سستي از جایم بلند شدم . صبحهاي پاییزي سردي و تاریكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چیزي بخورم . یك لیوان شیر براي خودم ریختم و با تكه اي كیك كه از دیشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هایم را مرتب كردم با به یاد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز باید مي رفتم و ناز آقاي حل تمرین را مي كشیدم. حتي اسمش را به یاد نداشتم ولي از یاد آوري شیطنت هایم كه باعث شد كلاس حل تمرین بهم بخورد خجالت كشیدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در این مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهمیدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با دیدن رفتار بچه هاي سال بالایي و شخصیت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهمیده بودم رفتار بچگانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پایین آمدن شخصیتم هم میشود. این كارها شاید در دبیرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بیفتم و استادها و دانشجویان به عنوان یك بچه لوس و بي ادب از من یاد كنند.آخرین جرعه شیرم را كه خوردم صداي ماشین لیلا كه زیر پنجره پارك شد را شنیدم و با عجله قبل از اینكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در را باز كردم لیلا پشت در بود و با دیدن من حسابي ترسید . با خنده گفتم : سلام ترسیدي ؟
لیلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشیك مي كشیدي ؟
سوار شدیم و لیلا حركت كرد .
كمي كه گذشت لیلا پرسید:
- به چي فكر مي كني ناراحتي ؟
سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به این یارو چي بگم .
لیلا با كنجكاوي پرسید : كدوم یارو ؟
با ناراحتي گفتم : همون آقاي حل تمرین رو مي گم دیگه ..
لیلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشید و قال قضیه رو بكن .
گفتم: كاش همه چیز با همین یك كلمه تموم بشه .
لیلا راهنما زد و بعد گفت: حل میشه .
سر كلاس ادبیات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني میكرد و من یاد حرفهاي دیشب پرهام افتادم . قبل از اینكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز میدادم و چند تا چاخان هم میكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهایي میكردم كه مي دانستم دوست دارد . یك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگی به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشیدم . چه غذایي دوست داشت ؟فسنجان پس باید به مامان بگم امشب كه دایي اینها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند …
اما حالا انگار آن روزها مال خیلي وقت پیش بود مال وقتي كه من كودك بودم . دیشب حرفهایي را شنیدم كه آرزو داشتم یكي دوسال پیش مي زد . شاید آن موقع اگر این حرفها را مي زد با اشتیاق قبول میكردم ولي حالا ... با تكان دست آیدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصل متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد :
- پس صنعت به كار رفته در این بیت چیست خانم مجد ؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1