📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_بیست_دوم
پدر و مادرم تصمیم گرفته بودند این چند روز را مسافرت برویم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آید. چون هوا خیلي سرد شده بود قرار بر این شد كه برویم دوبي .
صبح پنج شنبه وقتي سر میز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهیل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت میز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بلیط هواپیما داشتیم. ناگهان سهیل گفت :
- راستي قراره زري جون و پرهام هم بیان دوبي.
واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داریم مي ریم دوبي ؟
همه به سهیل خیره شدیم كه سرش را پایین انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده…
سهیل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حال بیان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره.
مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكیت و جت و كنسرت و خرید … حوصله اش سر مي ره.
دلم شور میزد و دعا مي كردم اتفاقي نیفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زیاد از دایي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زیادي خودش را مي گیرد و خیلي از خود راضي است . براي سه روز وسایل زیادي همراه نداشتیم و فقط با یك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كردیم . در صف بازررسي ها بودیم كه پرهام وزري جون هم رسیدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم دیدم.
آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدایي اهسته گفتم : پرهام یه خواهشي ازت دارم .
مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببین دفعه پیش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهمیدند اتفاقي افتاده پدرم هم خیلي از دستت ناراحت شد حتي سهیل هم ناراحت شده بود. براي همین ازت خواهش میكنم این چند روز كه قراره با هم باشیم رعایت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پیش نیاد.
پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اینكه خیلي سخته ولي سعي میكنم.
با حرص گفتم : سخته ؟ یعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بیني ؟
پرهام در حالیكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نیست ولي بار اوله كه عاشق شده ام.
بي تفاوت سر تكان دادم و گفتم : در هر حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني .
وقتي رسیدیم تقریبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نوید باز بودن مراكز خرید را مي داد. در یك هتل دو اتاق گرفتیم و خانمها و اقایان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در یك اتاق پرهام و سهیل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپیما خورده بودیم تا وسایل را جا به جا كردیم. گفتم : مامان بدو بریم بیرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟
همانطور كه لباس مي پوشیدم گفتم: خوب قراره شنبه برگردیم فقط دو روز اینجا هستیم باید استفاده كنیم.
خوشبختانه هتل به مراكز خرید نزدیك بود. مردها نیامدند و ما قدم زنان راه افتادیم. هوا ملایم و لطیف بود. اصلا سرد نبود.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay