📚
#مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده
#تکین_حمزه_لو
♥️
#قسمت_بیست_چهارم
حسي عجیب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ایرادي از پرهام بگیرم. اما تصمیم هم نمي توانستم بگیرم. مثل همیشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسید. از تفكر دست برداشتم و تصمیم گیري را براي روزهاي بعد گذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتیم فوري به لیلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و میدانستم لیلا تنها كسي است که نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنیدن صدایم گفت :
- چه عجب تشریف آوردید.
با خنده گفتم : جات خالي خیلي خوش گذشت.
لیلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زیر گوشت هي قصه ي عشق مي خوند….
حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟
لیلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز ….
با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟
- آره ریاضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم .
بغض گلویم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهیمدم چطور خداحافظي كردم. وقتی گوشي را گذاشتم اشكم بي اختیار جاري شد. بدون اینكه شام بخورم خوابیدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بیدار شدم ساعت نزدیك هشت بود. با عجله لباس پوشیدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواندن كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشین رو امروز میخواي ؟
پرسید: تو مي خواي بري دانشگاه ؟
زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داریم.
خمیازه اي كشید و گفت : سوئیچ روي میز است آهسته برو.
وقتي رسیدم قیامت بود آنقدر شلوغ بود كه لیلا را پیدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ایستادم تا برگه انتخاب واحد را بگیرم. همه همدیگر را هل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پریدند. و داد و قال مي كردند. براي اینكه لیست دروس ارائه شده راببینم به طرف دیوار رفتم . لیست نمرات را هم به دیوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي لیست نمرات ریاضي 1 رفتم تا اسمم را پیدا كنم. چیزي را كه مي دیدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم لیلا را پیدا كردم نمره اش شانزده و نیم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بیخود گریه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگویم یك درس را افتاده ام . با عصبانیت به اطراف نگاه كردم. لیلا را دیدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم :
احمق دروغگو . نزدیك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره ریاضي 1 بنویسم
همانطور كه مي خندید گفت : آخه تو كه كتاب رو جویده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟
ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگیر بیا با هم انتخاب واحد كنیم. تا كلاسهامون با هم باشد.
سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بیست واحد انتخاب كردیم. لیل با خنده گفت :
چرا صبح نیامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بیام.
با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو باید سینه خیز بیان دانشگاه !
لیلا از ته دل مي خندید و من فحشش مي دادم . سوار ماشین كه شدم متوجه شروین و یكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اینكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نیست اینها از جون ما چي مي خوان ؟ دائم دنبال ما هستن .اه .
لیلا از آینه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر این پسره از خود راضي است. فكر كرده خیلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاریش.
با تعجب گفتم : خوب این همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروین خوششون میاد چرا دنبال ما مي آد.
لیلا با خنده گفت : چون آمیزاد اینطوریه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بیاره براش ارزش نداره . چیزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay