🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_هفتاد_دوم
همینکه واردباغ کوفتی شدیم دست وجیغابالا گرفت،آهنگ کرکننده ای پخش می شد،سرم درد گرفته بودولی بایدخودم وکنترل می کردم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندزورکی ای به اطرافیانم زدم.
همه یورش آوردن سمتم وشروع کردن به بوسیدن وتبریک گفتم.
عمه شهرزادم باکلی ذوق اومدسمتم ومحکم بغلم کردوبالهجه ی انگلیسی که پیداکرده بودگفت:
_تبریک میگم هالین جانم خوشبخت بشی عزیزم.
دهنم بازنمی شدچیزی بگم،استرس نقشه وناراحتی واسه این عروسیه مسخره باعث شده بودحالت تهوع بگیرم.
ازعمه جداشدم وبه لبخندی اکتفاکردم،دخترعمم آیسان که هفت سالش بودبه سمتم دویدوبغلم کردوگفت:
_تبریک میگم آجی.
لبخندمحزونی زدم وازخودم جداش کردم.
مادر سامی اومد سمتم و باچندشی بغلم کرد، صورتش وآوردسمتم،فکرکردم می خواد بوسم کنه ولی زیرگوشم گفت:
_به نفعته گندنزنی به این عروسی چون زندگیتون و سیاه می کنم.
ازحرص لبم می لرزید،با عصبانیت هلش دادم عقب وباکینه نگاهش کردم، پوزخندی زدورفت عقب.
سمیرابااون لباسای مسخرش اومدسمتم وبغلم کردوروهوا بوسم کرد.
به خانم جون که گوشه ای ایستاده بودوبابغض نگاهم می کردنگاه کردم،آخ که چقدربه آغوش گرمش نیاز داشتم.
بیخیال اطرافیانم شدم وبه سرعت سمت خانم جون رفتم ومحکم بغلش کردم.
خانم جون بابغض دم گوشم گفت:
خانم جون:الهی بمیرم برای قلب شکستت.
اشکم چکید،بابغض گفتم:
+قربونت بشم خدانکنه.
یکم توآغوشش موندم وآخربه زورمامان ازش جدا شدم.
باباسمتم اومدوباجدیت همیشگیش من ودرآغوش گرفت،من هیچ علائم حیاتی نشون ندادم.
وقتی همه بغل کردناتموم شد،باسامی به سمت جایگاه عروس ودامادرفتیم ونستیم.
سامی کنارم ایستاده بود،باطعنه گفتم:
+ممنون میشم راه تنفس بهم بدی.
باپررویی گفت:
سامی:نه میخوام به عجقم نزدیک باشم.
مردشورحرف زدنت وببرن جلف.
باحرص وخودم وکنارکشیدم طوری که دست نجسش دیگه بهم نخوره.
باتعجب اطراف ونگاه می کردم بلکه شایان وپیداکنم،موقع ورودمونم نبوداصلاندیدمش. دنیابه سمتم اومدوآروم گفت:
دنیا:چیزی نیازنداری؟
لبخندمحوی زدم وگفتم:
+نه،فقط یه سوال،شایان کجاست؟
دنیا:اوممم،نمیدونم فک...
اِاوناهاش!
سریع به سمتی که اشاره کردنگاه کردم، شایان اونجا بود،با یک کت وشلوارسرمه ای مرتب با یک پیراهن سفید.
شایان اومدپیشمون،اول به سمت من اومدوگفت:
شایان:تبریک میگم عزیزدلم.
خواستم بهش دستم بدم ولی اون چشمکی بهم زدومحکم بغلم کرد،الان که چی؟مثلا می خواست حرص سامی رو دربیاره؟خبرنداره اون بی بخار ترازاین چیزاست که بخواد بایک بغل حرص بخوره، از شایان جداشدم وبه سامی نگاه کردم، حدسم درست بود اصلابراش مهم نبودفقط داشت بااون چشمای هیزش دخترای مجلس ومی خورد، سیب زمینی پَشَنگ.
شایان طوری که سامی نبینه بادستش برای سامی حرکتی انجام دادیعنی اینکه خاک توسرت.
سامی به سمت شایان برگشت شایان خیلی جدی وخشک بهش دست دادوتبریک گفت.
سامی روکردبه من وگفت:
سامی:عزیزم من یه لحظه برم جایی زودبرمی گردم. بابی تفاوتی گفتم:
+برو
والامن ازخدامه تونباشی؛ ایش چندش.
سامی که رفت سریع به سمت شایان برگشتم و گفتم:
+شایان همه چیزمرتبه؟
شایان:آره ولی...
بانگرانی گفتم:
+ولی چی؟
شایان پوف کلافه ای کشید وگفت:
شایان:یکم کارمون باوجود ایناسخت شد.
با دستش به سمتی اشاره کرد،باتعجب نگاه کردم، خدای من!
اینهمه بادیگارجلوی در چیکارمی کنه؟من چرا موقع ورودمتوجه نشدم،ای بابا پس دنیاتو آرایشگاه منظورش ازمشکل اینابود،ای تف تو
این شانس.
شایان:نگران نباش من هواتودارم،گوشیت پیشته؟
+آره
شایان:خوبه یک پلان دیگه به نقشه اضافه شده، بهت اس میدم میگم الان سامی داره میاد.
سری تکون دادم وباشه ای گفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay