🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_صد_سی_دوم
پیام دنیاروبازکردم:
دنیا:پس کجایی؟بدو مرخص شده.
پوف کلافه ای کشیدم وسریع براش تایپ کردم:
+رسیدم.
راننده:بفرمایید.
کرایه روحساب کردم وازماشین پیاده شدم.
راننده:بقیش؟
باصدای بلندی گفتم:
+برای خودت.
ازدربیمارستان وارد شدم،صدای زنگ گوشیم باعث شدبایستم.
جواب دادم:
+بله؟
دنیا:کجایی؟
درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:
+حیاطم،حیاط بیمارستان.
دنیا:نیابالا،دارن میان پایین،یک جاقایم شو که درورودی بیمارستان وببینی.
+باشه.
صدای پرعجلش اومد:
دنیا:وای من برم مامانت...
یهوگوشی قطع شد،باتعجب گوشی وازگوشم جداکردم وبهصفحش نگاه کردم.همونجوری استرس داشتم،گوشیم دنیایهوقطع کرد استرسم چندبرابرشد.باکلافگی به حیاط نگاه کردم،چندتااز پرستارادرحال راه رفتن بودن وچندتاازبیماراهم روی نیمکت نشسته بودن.
حیاط وبادقت از نظرگذروندم ودر آخرتصمیم گرفتم برم پشت یکی از درختاکه نسبت به بقیه درخت ها بزرگ تربود. پشت درخت پنهون شدم ومنتظرموندمبیان بیرون. به نیمکت کناردرخت نگاه کردم،یه پیرمرد نشسته بودوکنجکاونگاهم می کرد،لبخند هولی بهش زدم و دوباره به درورودی بیمارستان چشم دوختم. باکلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم، چنددقیقه ای بودکه منتظر بودم ،زیرلب گفتم:
+پس چرانمیاید؟نکنه دنیالورفته؟
نچ نچی کردم وسرم وآوردم بالا،بادیدن شایان چشمام گرد شد،بیشترپشت درخت پنهان شدم.
اول شایان درحالی که داشت باگوشی حرف می زد اومد بیرون،بعدش مامان وبابادرحالی که خانم جون وگرفته بودن اومدن بیرون وبعددنیا بادیدن خانم جون اشک توچشمام جمع شد،انگارتازه فهمیدهبودم که چقدردلم براش تنگ شده،اشکام چکید،سریع اشکم وپاک کردم،دلم نمیخواست اشک باعث بشهخانم جون وتارببینم.
همونطورنگاه می کردمکه یهوباباسرش و آورد بالاوبه سمت من برگشت،باترس هینی کشیدم وکامل پشت درخت قرارگرفتم،بعد ازچندثانیه آروم سرم وچرخوندم وبهشون نگاه کردم،داشتن سوار ماشین می شدن ولی باباهمچنان باشک به درختی که پشتش بودم نگاه می کرد.
دستم وبانگرانی گذاشتم رودهنم،دوباره به طور کامل پشت درخت قرار گرفتم،به دستام که از استرس می لرزیدنگاه کردم وبادرموندگی زیر لب خداروصداکردم:
+خدایاخودت کمک کن.
پیرمردی که رونیمکت نشسته بودگفت:
_دخترم خوبی؟
اشکم چکید،سریع پاکش کردم وسرم وبه نشونه تاییدتکون دادم. دوباره چرخیدم وبهشون نگاه کردم،باباپشت فرمون بود،ماشین وروشن کرد وراه افتاد.
نفس آسوده ای کشیدم وهمونجاپشت درخت نشستم.بادستی که جلوی صورتم اومدبااسترس نگاه کردم بادیدن پیرمردپوف کلافه ای کشیدم.
به دستش که توش شکلات بودنگاه کردم،نگاه پرسشگرم وبه پیرمرددوختم.باصدای گرفته ای گفت:
_بخور دخترم شایدبهتر شدی.
چونم ازبغض لرزید،سعی کردم لبخندی بزنم،زیر لب تشکرکردم وشکلات وازدستش گرفتم،بازش کردم وگذاشتمش تو دهنم. باکلافگی دستم ورو صورتم گذاشتم.بعدازچنددقیقه که حس کردم حالم بهتره ازجام بلندشدم وروبه پیرمردگفتم:
+ممنونم،امیدوارم زودترخوب بشید.
لبخندی زدوچیزی نگفت،آهی کشیدم وبه سمت درخروج راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚
@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay