🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زیرلب ذکر میگفتم خدایا خودت کمک کن خدایا تو رو قسم میدم به فاطمه زهرا .. .. چند دیقه بعد پرده های اتاق کنار رفت وصدای خسته نباشیدگفتن پرستارها به دکتر همزمان با خروجشون از اتاق مهتاب بود. ومن اشک شوق بودکه از‌چشمام روان بود،‌باورم نمی شد، معجزه رو به چشم دیدم.‌مهتابی که نفس نمی کشید‌نفسش برگشت،خدا به دل یه عاشق رحم‌کرد،به دل مادروبرادرش‌رحم کرد.‌لبخندی ازسرشوق زدم‌وبه خاله که با خوشحالی‌ امیرعلی وبغل کرده‌بودنگاه کردم. نازگل سرش توگوشیش‌بود،کلاموجودبیخیالیه! به سمت اتاقی که مهین‌جون بستری بودرفتم، خیلی دوست داشتم‌زودتربهوش بیادوبهش‌ خبر بدیم مهتاب‌نفسش برگشت وبازم کنارمونه.‌ نفس عمیقی کشیدم وبه سمت امیرعلی برگشتم باخوشحالی پشت پنجره اتاق مهتاب ایستاده بود داشت شعری رو زمزمه میکرد.مثل همون مداحیا که توخونه میذاشت و باعشق به خواهرش نگاه می کرد. چشم چرخوندم که حسین وپیداکنم ولی نبود، باتعجب اطراف ونگاه کردم،نبود!‌خواستم ازخاله بپرسم ولی وقتی دیدم با ذوق داره قرآن میخونه واصلاتواین فازها نیست بیخیال شدم. امیرعلیم که توحال خودش بود،مجبور بودم ازنازگل بپرسم. باقدم های شل و خیلی زورکی به سمتش رفتم. جلوش ایستادم، سرش وازگوشیش درآوردوسوالی نگاهم کرد. بعدازمکثی بامِن مِن گفتم: +حسین کو؟ باجدیت گفت: نازگل:توجیبم! اخمی کردم وگفتم: +خب عین آدم ‌بنال نمیدونم دیگه. چشم غره ای بهش رفتم،خواستم ازکنارش ردبشم که‌یهوازجاش بلندشدودستم ومحکم گرفت. متعجب نگاش کردم که زیرگوشم گفت: نازگل:زیادی دوروبر‌پسرعمه هام میپلکی .‌ پوزخندی زدم وگفتم: +من مثل تونیستم هرکیو می بینم یه تیکه ازش بردارم.دستم ومحکم ازدستش بیرون کشیدم وازکنارش گذشتم. دلم نیومدتیکم وبهش نندازم،دوباره برگشتم سمتش ونگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم وگفتم: +درضمن الکی دلت وصابون نزن،طبق شناختیکه من ازامیرعلی وحسین ندارم آدمایی نیستن که ازبیت المال استفاده کنند.‌چشماش ازحرفم گرد شدولباش ازحرص لرزید،چشمکی بهش‌زدم وازکنارش گذشتم.حال نداشتم منتظربمونم تاآسانسوربیادپایین،ازپله هاپایین رفتم وبه سرعت ازدربیمارستان زدم بیرون‌به سمت نیمکتی که این چندوقت حسین اونجامی نشست رفتم ودنبالش گشتم ولی اونجا هم نبود.باکلافگی تو حیاط چشم‌چرخوندم که پیداش کنم ولی هیچ اثری ازش نبود.شونه ای بالاانداختم و همونجارونیمکت نشستم.‌به ساعت نگاه کردم،‌پنج صبح بود،انقدر‌ذوق داشتم که خواب وخستگیم پریده بود.‌وقتی یاد اون لحظه‌میوفتم که مهین جون بعدازشنیدن فوت مهتاب ازویلچرافتاد دلم وبه دردمیاره، واقعاخدارحم کرد که مهتاب نفسش برگشت،نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم وسرم وآوردم بالاکه‌چشمم خوردبه حسین.‌سریع ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم. بادیدنم سرجاش ایستاد. بهش رسیدم بالبخند گفتم: +کجابودی دنبالت می گشتم. به سمتی اشاره کرد وگفت: حسین:نمازخونه بودم. به اون سمت نگاه کردم، نمازخونه مخصوص آقایون بود. ابروهام وبالاانداختم و آهانی گفتم.باذوق گفتم: +الان چه حسی داری؟ لبخندی زدوگفت: حسین:خوشحالم خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش وکنید.اصلا وقتی دکترگفت متاسفم وکاری ازدستمون بر نمیادحس کردم روح ازبدنم خارج شدولی وقتی پرستاراباذوق گفتن نفس برگشت انگارمنم دوباره زنده شدم. همچنان که به سمت نیمکت می رفتم گفتم: +یادت که نرفته؟سرطانش خوب نشده وبعدازاین اتفاق بدترم شده‌. حسین:خب؟ رونیمکت نشستیم و گفتم: +خب...خب! نمیدونستم چجوری بگم،باکلافگی سرم وتکون دادم که حسین گفت: حسین:میخوای بگی که شیمی درمانی ممکنه زشتش کنه یازمان زنده بودنش ممکنه کم باشه یامثلااینکه درمانش طول بکشه یا... خندیدم وگفتم: +بسه بابا،همه روگفتیا، آره میخوام بدونم بااین همه مشکل همچنان‌حاضری بامهتاب ازدواج کنی؟مثلاازعلاقت کم نشده؟ لبخندمحزونی زدو سرش وروبه آسمون گرفت وگفت: حسین:ظاهرکه مهم‌نیست مهتاب شیمی درمانیم کنه بازبرای من زیباست چون اون باطنش پاکه، عمرهم که دست خداست ازکجامعلوم؟یهودیدی من زودترمردم،برای درمانشم من هرکاری می کنم. سرش وانداخت پایین وزیرلب گفت: حسین:مهم اینه که اونم من وبخواد . دلم میخواست بهش بگم که مهتابم دوستش داره وجونش وبراش میده،متفکرنگاهش کردم وبعدازکلی درگیری دل وزدم به دریاو گفتم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay