🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕
#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم :
#ف_میم
🍃
#قسمت_صد_شصت_یکم
یک ساعتی بود که دنبال محدثه میگشتند در بیابان !
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی بود مهدا هر لحظه نگران تر میشد ، گم شدن دختری که به او سپرده شده بود .
اگر اتفاقی می افتاد ...
بار دیگر خودش را لعنت کرد که اگر حواسش گرم حرف هایی در مورد محمدحسین نکرده بود الان ان دختر اسیر بیابان نمیشد ...
از ان سوی دشت نور چراغی هر دو را خوشحال کرد و به ان سمت کشاند که با دیدن مرصاد و حسنا هر دو وارفتند.
محمدحسین : پیداش نکردین ؟
مرصاد : چرا پیداش کردم تو جیبمه
مهدا : الان وقت خوشمزگی نیست مرصاد
مرصاد : خب اخه سوال میپرسه
آقا تو رو خدا این دختر عمتو کنترل کن مثل چی میپره به مردم ...
مهدا : این چه طرز حرف زدن...
مرصاد : نه بذار بدونه ، چقدر مراعات میکنی ؟
ببین آقا محمد شما خواستگاری کردی ما هم گفتیم نه .
باز مطرح کردی ، بازم مهدا گفت نه .
دلیل مزاحمتای خانوادتو نمی فهمم ، الان این طفل معصوم محدثه کو ؟ کجاست ؟
حسنا : اقا مرصاد تند نرین اینا که ربطی به محمد نداره
مهدا : همتون بس کنید
بعدا راجبش حرف میزنیم الان فقط محدثه
بسمتی راه افتاد که مرصاد گفت :
کجا میری ؟ جاایی هست که نگشته باشیم ؟
مهدا با فریاد گفت : باید پیداش کنیم میفهمی !؟ باید . تا قبل از تاریکی محض
دیگر داشت نا امید میشد ، تمام دنیا دور سرش می چرخید ، لحظه ای دست به سر گرفت و همان جا روی تپه ی شنی نشست ...
محمدحسین نام محدثه را فریاد میزد .
ـ محــــــــــــــدثـــــــــــــه ؟!!!
محدثـــــــــــــــــــــــــه ؟
محدثـــــــه صدامو میشنوی ؟
کجاااا رفتی ؟
بیـــــــــا دختر ندا غلط کرد !!
لحظه ای سر برگرداند و با دیدن مهدا نگران بسمتش رفت ، کنارش زانو زد و گفت :
چیشده ؟ حالت بده ؟
خیلی راه رفتیم بخاطر همینه
بطری آبش را بسمت مهدا گرفت و ادامه داد :
بیا یکم آب بزن به صورتت
این شکلاتم بخور
مهدا بطری را رد کرد و با خشم گفت :
همش تقصیر شماست
ـ تقصیر من ؟
به من چه ربطی داره ؟
ـ همش بخاطر شماست چرا هر جا من میرم باید شما یا حرفی از شما باشه ؟! چند بار بهتون بگم نهههههه ، چند بار بگم من نمیخوام ببینمتون ؟
ـ الان حالتون خوب نیست ، نگرا....
ـ آره من نگرانم
نگران از این به بعد زندگی ، چه قدر باید بخاطر شما درگیر وجدانم بشم ؟ داغ امیر هنوز سرد نشده آقا محمدحسین ، توهین ها و تحقیر های عمتون مامانمو خسته کرده ، ابروی من رفته ، همه میگن من امیرو بخاطر دل خودم ول کردم ، حتی همکارام مثل یه بدبخت بهم نگاه میکنن ، مگه من چیکار کردم ؟
اگه الان اتفاقی برای محدثه بیافته من جواب خانوادشو چی بدم ؟
ـ آروم باش مهدا خانم ، حق با شماست من مقصرم .
تقصیر این دل وامونده منه ، درستش میکنم ، قسم میخورم .
مهدا لحطه ای با یادآوری رودخانه بابغض گفت : نکنه افتاده باشه تو رودخونه ؟
ـ یا فاطمه زهرا ، پاشو فقط اونجا رو نگشتیم
مرصــــــــاد ؟ مرصــــــــاد ؟
بیا بریم سمت رودخونه
مرصاد : باشه بیاین با ماشین بریم
همگی سوار جیپ شدند و بسمت رودخانه رفتند اطرافش را گشتند و نام محدثه را فریاد زدند .
مهدا لحظه ای متوجه جسمی روی آب شد با وحشت گفت : وای اون چادره
یا حسین
بدون توجه به بقیه در آب پرید و چادر را برداشت چراغ را گرداند و چند دقیقه شنا کرد که ناله های خفیفی شنید اما به دلیل فریاد های بچه ها نمی توانست جهت یابی کند برای همین با خشم گفت :
یه لحظه ساکت شین ، ببینم صدای چیه
محمدحسین : بیا بیرون ببینم ، کی به تو ...
ـ فعلا ساکت
بسمت صدایی که شنیده بود رفت و با دیدن محدثه که مثل گنجشک می لرزید با گریه او را در آغوش کشید و گفت :
محدثه ؟ محدثه جونم ؟ عزیزم صدامو میشنوی ؟
ـ مه...دا
ـ جون مهدا
ـ نترس عزیزم من پیدات کردم الان میارمت بیرون
محدثه را در آغوش کشید و از آب بیرون آورد .
همین که به اردوگاه رسیدند مائده و مهدا محدثه را به بهداری بردند .
بهیار پیشنهاد کرد محدثه را به بیمارستان منتقل کنند . تمام مدت مهدا با همان لباس های خیس در هوای پاییزی میرفت و می آمد .
محمدحسین ماشینی را برداشت و با مرصاد خواستند محدثه را به بیمارستان مرکز شهر ببرند که مهدا به سمت ماشین آمد .
مرصاد : مهدا برو لباست عوض کن
مهدا که به لباس های خیس و چسبان روی تنش نگاه کرد خجالت زده فورا به خوابگاه رفت و لباس عوض کرد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay