📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 پشتم و نگاه کردم 👁👁 سحر یه ضربه محکم به شونه زینب زد و گفت همش تقصیر توعههههه یالا بگوووو ببینم چی بهش گفتی که اینجوری بهم ریخته بازم ذهن دوست منو بهم ریختی ... چی از جون ما میخوای ... زینب در جوابش گفت این چه حرفیه من فقط با دوستم نشسته بودم و دیدم ناراحته فقط خندوندمش همین به خدا سحر- چرت و پرت نگوو دختریه امله دهاتی با اون شنل جادوگریت ....👿👿👿👿 با این حرف سحر زینب عصبانی شد و بازویه سحرو گرفت و سفت فشار داد و در حالی که بغضش گرفته بودو اشک روی گونه اش می ریخت گفت: حواست و جمع کن خوب حواست و جمع کن چی داری میگی 😢😢 من هرگز اجازه نمیدم امثال تو به پوشش و چادرم توهین کنن همیشه یادت باشه 😢😢 این اسمش چادره ... یادگار مادرمون حضرت زهراست 😭😭😭😭😭😭😭 سحر با پروییه تمام گفت ول کن دستموو ... یادگار مادرم ...یادگار مادرم گذاشتی جمع کن این حرفای چرت و پرت و یه پارچه سیاه چیه که باهاش کلاس میذاری ... 👿👿👿👿👿👿 انقدر حرفای سحر درد آور بود که زینب با او صبوریش نتونست طاقت بیاره و چشماشو بست و یه سیلی محکم به سحر زد طوری که جای انگشتاش رو صورتش جا انداخت سحرم دستشو انداخت و مقنعه و موهای زینب و کشید ... 😔😔😔😔 منم که همین جور خشکم زده بودو داشتم نبرده فرشته و شیطان و تماشا میکردم بازم من گیج شده بودم نمی دونستم طرف کدومشون رو بگیرم نتونستم چشامو بازکنم ... فقط دلم برای زینب سوخت که مقنعه اش از سرش افتاده بود و با موهای پریشون که روی صورتش ریخته بود داشت گریه میکرد 😭😭😭😭😭 چرا اینقدر مظلوم بود انگار این صحنه برام آشنا بود یکی از بچه ها ناظم و خبر کرده بود و دخترا هردو به دفتر مدیریت مدرسه احضار شدن ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay