📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_یکم #ب
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سری به نشانه نفی تکان میدهم _گوهر ، من اولش فک کردم اسم یه دختره ، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود ، خیلی تعجب کردم ، ولی وفتی شماره رو چک کردم شماره تو بود میخندم +آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه . هر دو قهقهه میزنیم _داشته سر به سرت میذاشته سر تکان میدهم +میدونم . حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم +میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟ سجاد له رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند _آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته . الان تو آسمونا پیش همن . اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد . خواهر من با برادرو تو ازدواج میکردم ، خواهر شهریار با برادر سوگل . چقدر دلتنگوشونم س به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم +منم همینطور سجاد می ایستد و خودش را میتکاند _پاشو بریم تا اشکمون در نیومده . بلند میشوم ، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد . جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم . خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده . نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش . نگاهم میکند و بعد بلند میخنذ. با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخنذ ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد . نگاهم را به آسمان میدوزم و بهخاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم . با لبخند به سجاد نگاه میکنم و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود 《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》 پایان💚 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay