🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋
#رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿
#قسمت_پایانی
سری به نشانه نفی تکان میدهم
_گوهر ، من اولش فک کردم اسم یه دختره ، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود ، خیلی تعجب کردم ، ولی وفتی شماره رو چک کردم شماره تو بود
میخندم
+آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه .
هر دو قهقهه میزنیم
_داشته سر به سرت میذاشته
سر تکان میدهم
+میدونم .
حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم
+میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟
سجاد له رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند
_آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته .
الان تو آسمونا پیش همن .
اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .
خواهر من با برادرو تو ازدواج میکردم ، خواهر شهریار با برادر سوگل .
چقدر دلتنگوشونم
س به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم
+منم همینطور
سجاد می ایستد و خودش را میتکاند
_پاشو بریم تا اشکمون در نیومده .
بلند میشوم ، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد .
جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .
خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده .
نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش .
نگاهم میکند و بعد بلند میخنذ.
با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخنذ ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد .
نگاهم را به آسمان میدوزم و بهخاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم .
با لبخند به سجاد نگاه میکنم
و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود
《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》
پایان💚
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay