🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی :
#او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱
#قسمت_صد_نهم
مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت
- البته بدم نیست !
حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !!
مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ...
- مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟
خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم
تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم .
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم
- نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم .
خب آدم گاهی هوس میکنه !
البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم !
موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت
- چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟
سعی کردم لبخند بزنم
- پس فردا ! ☺
- خوبه. ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته
اگر این ترم هم نمراتت بد بشه ، اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اون موقع دانشگاه بی دانشگاه !
و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه ، آشپزخونه رو ترک کرد !!
مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه. چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم
" دنبال مقصر نگرد !
دنیا با ما سازگاری نداره
دنیا محل رنجه
مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم ، احساس قدرت داشتم
شاید اگر چندماه پیش بود ، الان مشغول گریه و زاری بودم. ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست ، بلکه مدل دنیا همینه !
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم .
تخته وایتبردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد ، روش نوشته بودم نگاه کردم .
« تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی .
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی !
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی !
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره »
به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود. برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود !
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم ، نداشتم .
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده ، سجاده. اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد ، میفهمیدم اشتباه میکنم !
اون به هیچ شخصی وابسته نبود ...
پس منم نمیتونستم با یک آدم ، این کمبود رو پر کنم
میترسیدم از این اعتراف ...
اما اون ، حال خوشش رو به خاطر خدا میدونست !
خدایی که تو اون دفترچه ، صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه !
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست ...!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم ...
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم ، تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم !
اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم .
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم ، که یه جمله به چشمم خورد !
« تو نماز به دنبال لذت نگرد !
نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی. یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! »
" نماز...!؟ "
من اصلاً بلد نبودم نماز چجوریه !!
درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم ، از یادم رفته بود ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈
@repelay