📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#او_را #پارت_صد_هشتم کسی بود که میخواست کمکم کنه. این کارو کرد و رفت... - چه کمکی؟ - کمک کنه تا
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 مامان با تأسف نگاهش کرد و سرش رو تکون داد و مشغول خوردن شد که دوباره بابا گفت - البته بدم نیست ! حداقل یه نفر تو این خونه زنیت به خرج داد و مجبور نیستیم امشبم دستپخت اصغر سیبیل رو بخوریم !! مامان چشماش رو ریز کرد و با حرص بابا رو نگاه کرد ... - مگه زنیت یعنی کلفتی و آشپزی؟؟ مگه زن شدیم که شکم امثال تو رو پر کنیم!؟ خیلی وقت بود که دعواشون رو ندیده بودم تقریباً از وقتی که تصمیم گرفتن موقع غذا خوردن ، با هم حرف نزنن ، فقط صدای دعواهاشون رو از اتاقشون شنیده بودم . قبل از اینکه بابا حرفی بزنه و دعوا بشه ، سریع به مامان گفتم - نه منظور بابا این بود که خیلی وقته غذای خونگی نخوردیم . خب آدم گاهی هوس میکنه ! البته شماهم سرت شلوغه و مشغول مطب و دانشگاهی. من خودم سعی میکنم از این به بعد چندروز یه بار غذا بپزم ! موفق شدم جلوی یه جنگ رو بگیرم! مامان با اخم چند قاشق خورد و رفت - چند روز دیگه کلاسات شروع میشه!؟ سعی کردم لبخند بزنم - پس فردا ! ☺ - خوبه. ولی بهتره بدونی این آخرین فرصتته اگر این ترم هم نمراتت بد بشه ، اجازه نمیدم بیشتر از این با آبروم بازی کنی و اون موقع دانشگاه بی دانشگاه ! و بدون اینکه نگاهم کنه یا منتظر جواب بمونه ، آشپزخونه رو ترک کرد !! مغزم داشت سوت میکشید و میخواست منفجر شه. چشمام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم " دنبال مقصر نگرد ! دنیا با ما سازگاری نداره دنیا محل رنجه مشغول جمع کردن میز شدم. از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم ، احساس قدرت داشتم شاید اگر چندماه پیش بود ، الان مشغول گریه و زاری بودم. ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست ، بلکه مدل دنیا همینه ! به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم . تخته وایت‌بردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد ، روش نوشته بودم نگاه کردم . « تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی . نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی ! باید برای این کار یه برنامه داشته باشی ! یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره » به برنامه ای فکر کردم که سجاد تو دفترچش ازش صحبت کرده بود. برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم. پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود ! من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم ، نداشتم . گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده ، سجاده. اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد ، میفهمیدم اشتباه میکنم ! اون به هیچ شخصی وابسته نبود ... پس منم نمیتونستم با یک آدم ، این کمبود رو پر کنم میترسیدم از این اعتراف ... اما اون ، حال خوشش رو به‌ خاطر خدا میدونست ! خدایی که تو اون دفترچه ، صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه ! خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست ...! و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم ... و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم ، تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم ! اما من هیچ چیزی نمیدونستم. هیچ کاری بلد نبودم باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم . تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم ، که یه جمله به چشمم خورد ! « تو نماز به دنبال لذت نگرد ! نماز دستور خداست که تو باهاش نفست رو بزنی. یه کار تکراری و مداوم که میخواد رشدت بده!! » " نماز...!؟ " من اصلاً بلد نبودم نماز چجوریه !! درس های کتاب دینی هم که فقط بخاطر نمره گرفتن حفظشون میکردم ، از یادم رفته بود ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay