#رقص_درمیان_خون
#پارت۲۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
افشین با سرعت می دوید و مرا به دنبال خود می کشید.
وارد جمعیت معترضین شدیم .
عصبانی بودم از خودم ،از افشین !
دستم را از دستش بیرون کشیدم
_به من دست نزن .ازت متنفرم !
خونسرد نگاهی به من کرد و بعد با لبخندی که حرصم را در می آورد آهسته کنار گوشم گفت
_ولی من عاشقتم عزیزم. تو که نمیخوای همون بلا سرت بیاد،هوم؟
وحشت زده سرم را عقب بردم.
با دیدن برق ترس و وحشت در چشمانم لبخندی زد.
در آن لحظه افشین را هیولایی میدیدم که قصد داشت جانم را بگیرد .
انگار خوابم داشت تعبیر می شد!
با ترس از او فاصله گرفته و به قدم هایم سرعت بخشیدم.
دلم میخواست تا ابد از او فاصله بگیرم.
وقتی یکی از پسرها افشین را مخاطب قرار داد، ا فرصت استفاده کرده و خودم را در میان جمعیت پنهان کردم.
همانطور که جلو می رفتم یک آن چشمم به پسری افتاد که جلوتر از من حرکت می کرد.
از نیم رخ چهره اش شبیه بهراد بود.
تصمیم گرفتم خودم را به او برسانم تا از دست افشین نجات پیدا کنم.
باید همه چیز را به او می گفتم.
در دل خدا خدا میکردم که اشتباه نگرفته باشم..
به چند نفر تنه زدم و از کنارشان با سرعت گذشتم و به کنار او رسیدم.
با صدایی که از وحشت میلرزید صدایش زدم.
_آقای شهریاری
نگاهم کرد ،خودش بود. من آن چشم ها را خوب میشناختم .چشمهایی که نگاه ناپاک به ناموس کسی نمی انداخت و من چه دیر فهمیده بودم.
با صدایی که تعجب در آن هویدا بود، پرسید
_خانم فروتن شما اینجا چیکار می کنید؟
اشک به آنی در حدقه چشمانم دوید با صدایی لرزان آهسته نالیدم.
_تو یکی از کوچه های این خیابون یکی رو کشتند.
به آنی گریه ام اوج گرفت و اشکهایم جاری شد
میخکوب ایستاد.
_چی ؟؟؟؟
با ترس گوشه آستینش را گرفتم
_تو رو خدا حرکت کنید ،افشین دنبالمه.
نگاهش از صورتم به دستم که آستینش را گرفته بود، کشیده شد . خجالت زده دستم را عقب کشیدم.
به قدم هایش سرعت بخشید . حالا هردو سریع از بین جمعیت می گذشتیم.
_خانم فروتن میشه بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده ؟
با صدایی آهسته همه قضیه را برایش تعریف کردم.
_من باید برم کمک اون پسر شاید هنوز زنده باشه.
شما هم الان از جمعیت جدا بشین و به سمت خونه برگردید.
میخواستم بگویم از بودن میان این جمعیت و پیدا شدن افشین وحشت دارم ولی زبان به دهان گرفتم و فقط سرم را تکان دادم.
بهراد همانجا ایستاد و من همراه دو دختر دیگر با جمعیت به جلو رفتم.
به انتهای خیابان رسیدیم .پسران جوان خیابان را کاملا قرق کرده بودند.
چند دختر در حالی روسری هایشان را به دست گرفته بودند میان پسرها می رقصیدند.
مثلا میخواستند اینگونه مبارزه کنند!!!
دنبال یک فرصت مناسب بودم تا از جمعیت جدا شده و به خانه برگردم.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که افشین از مقابلم درآمد
_سلام عزیزم
از او حسابی میترسیدم ولی سعی کردم بر ترسم مقابله کنم تا به سلامت به خانه برسم، پس با مظلوم ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم به حرف آمدم
_سلام .ببخشید اون حرفا رو زدم .خیلی ترسیده بودم.
افشین که انگار مجاب شده بود، لبخندی زد :
_ایرادی نداره عزیزم بهت حق میدم. بیا بریم پیش بچه ها کمی پایین تر ایستادند.
ترسیده بودم ولی به خودم امیدواری میدادم که در این شلوغی نمیتواند خطایی مرتکب شود.
و چه احمقانه در دام شیطان صفتی چون او گیر افتادم.
وقتی به بچه های دانشگاه رسیدیم. متوجه شدم یکی از پسرها با ماشینش که گوشه خیابان پارک شده، آهنگ گذاشته بود و
دختران و پسران آن وسط می رقصیدند.
حال دیگر میدانستم این هم نوعی مبارزه است!!!
_برای توی کوچه رقصیدن!!!
شعر که به این قسمت رسید
افشین مرا با خود به سمتی که میرقصیدند ، برد.
متحیر به او نگاه می کردم.
_اگر میخوای ببخشمت باید با من برقصی!
عصبانی گفتم
_بین این همه آدم؟؟؟من به هیچ وجه چنین کاری نمیکنم.
_مجبوری عزیزم!
چشمکی حواله ام کرد و رو به یکی از پسرها گفت
_سینا گوشیتو دربیار از من و عشقم وسط این خیابون فیلم بگیر. اون آهنگم دوباره پلی کن.
_اوکی
هنوز مشغول حلاجی حرفش بودم که آهنگ دوباره شروع شد و سینا مشغول فیلم گرفتن شد
_ برای توی کوچه رقصیدن ، برای نترسیدن وقت بوسیدن
افشین که دید من هاج و واج نگاهش میکنم و نمی رقصم سرش را به گوشم نزدیک کرد.
وحشت زده خودم را عقب کشیدم که دستم را گرفت.
با دست دیگرش ماسک صورتم را پایین زد.
_عزیزم حیف نیست صورت خوشگلت تو فیلمها کامل نیفته.
_تو رو خدا بزار برم
_کجا عزیزم؟تا یک دور با من نرقصی محاله گلم!
_خفه شو کثافت!