#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۱
#نویسنده_زهرا_فاطمی
جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم .
دیگر خبری از آن پوست شاداب گذشته نبود.
به پوستم دست کشیدم
_باید اول فکری به حال تو کنم. از قدیم گفتن دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنِ !!!
خودم هم با این استدلال آبکیم به خنده افتادم.
یکی از همسایه ها به مادرم گفته بود ماست و زردچوبه پوست را شفاف می کند.
از ترس اینکه نکند بخاطر زردچوبه ، رنگم همانند زردک شود و آبرو و حیثیتم به کل برباد رود. قید زردچوبه را زدم و فقط کمی ماست روی صورتم کشیدم.
چند دقیقه ای صبر کردم و صورتم را شستم.
فکر کنم بخاطر چربی ماست بود که صورتم کمی لطیف شده بود.
کمی هم گلاب برای شاداب شدن پوستم ،به صورتم زدم.
شاید هیچ کس متوجه تغییر در من نمیشد ولی همان دوکار، حس خوبی را به وجودم تزریق کرد.
باید عجله می کردم به اندازه کافی دیر کرده بودم.
به سمت کمد رفتم. مریم خانم بعد از چهلم دانیال برایم یک روسری آبی آسمانی با حاشیه چین دار که با تور زیبایی مزین شده بود و یک چادر میزبان که بسیار زیبا و سبک بود برایم خریده بود.
یک چادر آبی با گل های ریز سفید و صورتی !
سریع روسری را لبنانی بستم و چادررا پوشیدم.
خداروشکر بخاطر پوشیدگی چادر نیاز به پوشیدن مانتو و یا شومیز نبود.
به تصویر خودم در آینه نگاهی انداختم .
سلیقه مریم خانم حرف نداشت.
استرس به جانم افتاده بود با دستانی لرزان چند ضربه به در زدم.
بهراد در را به رویم باز کرد .
بی حواس به من زل زد.
برای اولین بار بود که مرا با چنین پوششی میدید.
به نظر میآمد شوکه شده باشد.
_سلام
باشنیدن صدایم،به خود آمده و مثل سابق سربه زیرشد
_سلام بفرمایید ، داخل.
با دیدن قیافه متعجبش خنده ام گرفته بود ،هرکار کردم نتوانستم لبخند را از روی لبم پاک کنم.
پشت سر من وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
╭
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay