#رقص_درمیان_خون
#پارت۷۷
#نویسنده_زهرا__فاطمی
تا صبح خواب مهمان چشمانم نشد.
فکرو خیال به گذشته و آینده نامعلومم چنان مرا سدرگم کرده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم آمدم که صدای اذان از مسجد روستا به گوشم رسید.
دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم هرآنچه به صلاحم است برایم رقم بزند.
بعد از صرف صبحانه همه مشغول جمع کردن وسایلشان شدند.
من گوشه ای نشسته و به آن ها نگاه می کردم.
بهنوش نگرانم بود ولی به زبان نمی آورد. نگاههای گاه و بیگاهش نگرانیش را فریاد میزد.
خانم حسینی نگاهی به من کرد وگفت
_دلارام وسایلت رو جمع کردی؟
نگاهی به بهنوش کردم
_من می مونم.
خانم حسینی و خانم امیری با تعجب نگاهم کردند و تنها بهنوش بود که با چشمانی اشکی نگاه از من گرفت و به چمدانش داد.
خانم حسینی زیر لب ان شاءالله خیره، گفت وهردو به دنبال کارهایشان رفتند.
طاقت نیاوردم و به سمت بهنوش رفتم
_بهنوش جونم ،مگه قرارنشد من بی عقل هرتصمیمی گرفتم ،راضی باشی؟
با سرانگشت اشکهایش را گرفت ،به زور لبخندی بر لب نشاند
_از تو بی عقل بیشتر انتظار داشتم.
بوسه ای روی گونه اش کاشتم
_بی عقلی هم عالمی داره عزیزم. بهی جونم زنگ بزن به آقا داداشت و تصمیمم رو بگو.نمیخوام ایشون و مریم جون از دستم ناراحت بشن.
_باشه. گوشیم رو بیار زنگ بزنم.
گوشی بهنوش را از شارژرش جدا کردم و به دستش دادم. خودم هم کنارش نشستم تا حرف های بهراد را بشنوم.
_سلام داداش خوبی
_سلام عزیزم.ممنونم شما خوبید
_الحمدالله.بهراد جان وقت داری چند لحظه باهات حرف بزنم.
_من برای شما همیشه وقت دارم دکترجون.چند لحظه صبر کن ماشین رو یه گوشه پارک کنم
لبخند بر روی لب من و بهنوش نشست.
_بفرما. من سراپا گوشم.
بهنوش نگاه مضطربی به من انداخت
_همونطور که میدونی امروز قراره تیم ما برگرده .
_به سلامتی عزیزم.
_ممنون. راستش دیشب دهیار و شورای روستا اومدن پیش ما. گفتن وسط ساله آموزش و پرورش معلم مازاد نداره بفرسته روستاشون. میدونی دیگه معلم مدرسه جزء تروریست ها بود.
بهراد که دیگر صدایش جدی شده بود،محکم گفت
_میدونم.
_اونا از ما خواستن یک نفرمون بمونه برای تدریس تا معلم پیدا بشه.
بهراد با تعجب گفت
_دیوانه تر از تو هم کسی نبود که قبول کنه.آره؟
بهنوش چشمکی نثارم کرد و گفت
_اتفاقا یه دیوونه تر از منم هست.
مکثی کرد و خبیثانه گفت
_دلارام
_چی
صدای بلند و مبهوت بهراد هردویمان را متعجب کرد.
_داداش دلارام میخواد حداقل تا عید بمونه اینجا
بهراد با صدایی عصبانی گفت
_به هیچ وجه، بهش میگی وسایلش رو جمع کنه و برگرده.
بهنوش مستاصل نگاهم کرد
_خودت بهش بگو.
سریع گوشی را به سمتم گرفت ،با حرص آهسته گفتم
_مثلا قراربود راضیش کنی.
گوشی را به گوشم چسباندم.
_سلام.
_علیک سلام. میشه توضیح بدید چرا چنین تصمیمی گرفتید؟
_بخاطر بچه های بی گناه .اگر قبول نمیکردم یک سال از درسشون عقب می موندند.
_فکر نمیکنید کسانی تو این شهر هستند که باید هرروز نگران سلامتی شما باشند.
_خیلی بهش فکر کردم. خانواده ای دارم که نبود من براشون خیلی خوشایند هست. کسی نیست که نگران من باشه. پس خیالتون راحت.
با حرص گفت
_مامانم ، من وحتی بهنوش و بهناز، از اطرافیان شما محسوب نمیشیم؟
_من که تا ابد نمیتونم سربار مریم جون باشم. بهنوش و بهناز خانم هم درگیر زندگی شخصی و کارشون هستند. شماهم همینطور. همسرتون نسبت به من حساس هستند.من نباشم زندگیتون آرامتر خواهد بود.
بهراد با عصبانی و ناراحتی جوابم را داد
_تا معنای زندگی از نگاه شما چی باشه؟انگار ما غریبه ایم و بهتره دخالت نکنیم. هرطور راحتید خانم فروتن. خدانگهدار
بدون اینکه اجازه بدهد جوابی بدهم ،تماس را پایان داد.
مبهوت به گوشی خاموش زل زدم.بهنوش وارد اتاق شد و با خنده گفت
_گوشی من حاجت میده،دخیل بستی بهش؟
به زور به لبم انحنادادم و طرح لبخندی کج و کوله برلب نشاندم.
_بهراد چی گفت
گوشی را به دستش دادم
_قبول کرد
متعجب لب زد
_باورم نمیشه. چه راحت قبول کرد
در حالی که به سمت حیاط میرفتم در جوابش گفتم
_ناراحت شدند. گفتند هرطورراحتی
دیگر نایستادم تا به سوالهای بهنوش پاسخ بدهم. وارد حیاط شدم و هوای سرد زمستانی را به ریه هایم هدیه دادم.
زندگی منم مثل همین زمستان سرد و بی روح بود. به امید روزهایی که خورشید بر لایه لایه زندگی بی روحم بتابد و یخ زندگیم را باز کند.
کاش آن روز که میرسد روحم یخ نزده باشد،کاش!!!
#ادامه_دارد
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay