دلم برای بهراد  و عاقبت زندگیش به درد آمد. او لیاقتش یک زندگی آرام بود نه این زندگی تلخ! _اگر حرف زدنتون در مورد زندگی من تموم شد بفرمایید داخل. شرمنده لب گزیدم و سریع به داخل خانه رفتم. اگر شرمندگی‌ام از بهراد را کنار بگذاریم، شب خوبی را در کنار هم گذراندیم. پدرم از مریم خانم و خانواده اش تشکر کرد و من هدیه ها را به همه دادم . آخر شب بود که به خانه برگشتیم. به اتاقم پناه بردم و به اتفاقات امشب و زندگی بهراد فکر کردم. کم کم خواب مهمان چشمانم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.                        ** آن سال با همه تلخی ها و سختی ها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد. در ایام نوروز چند نفری برای خواستگاری از زهره پیش قدم شدند. پدرو مادرم به شدت بهم ریخته بودند . پدرم با تمام اندوهش معتقد بود زهره حق دارد خودش انتخاب کند . وقتی برای زهره مطرح کردند به شدت ناراحت شد و گفت داغ دانیال برایش زنده است و جز او نمی‌تواند به هیچ کس دیگر فکر کند و عشق اول و آخر زندگی اش دانیال است. خواهش کرد دیگر برای او عنوان نکنیم و خودمان جواب منفی را بدهیم. هر از گاهی بهنوش را می دیدم و به یاد گذشته باهم به بازار می رفتیم و گاهی هم با اجازه پدرم همراه او برای اردوهای جهادی می رفتم. در چشم برهم زدنی تابستان شد و  محرم از راه رسید . مریم خانم به رسم هر ساله‌شان در منزل مراسم عزاداری داشتند. یک روز قبل شروع  ماه محرم با زهره به بازار رفتم و مانتو عبایی مشکی ساده خریدم. شب سوم محرم  بود شبی که به شب شهادت حضرت رقیه س  معروف بود. من و مادرم از عصر به خانه، مریم خانم رفتیم تا اگر نیاز به کمک بود،کمکشان کنیم. در آشپزخانه مشغول پخت حلوا بودم که بهنوش سراسیمه سر رسید. رنگ به رو نداشت _بهنوش چی شده؟ به سمتم آمد و دستم را گرفت. _سوره زایمان کرده. لبخند به لبم نشست _خداروشکر، این که خبر خوبیه چرا ناراحتی عمه خانوم.؟ روی صندلی نشستم و گریان گفت _بهراد زنگ زده میگه بچه رو گذاشتن تو دستگاه، حالش زیاد خوب نیست. سوره از وقتی بچه دنیا اومده نگذاشته بچه رو بیارن پیشش ،به بچه هم شیر نداده. _مگه میشه؟شاید حالش خوب نبوده. کدوم مادری سراغ داری که جگرپاره اش رو نخواد. _سوره بی عاطفه تر از این حرفاست. برخواست و دستم را گرفت _من باید برم بیمارستان ،میشه حواست به مراسم باشه؟بهناز الان بیمارستانه،من میرم تا اون بیاد خونه. _برو عزیزم نگران نباش. وسط های مراسم عزاداری بودم که بهناز از بیمارستان برگشت. نمیدانم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود که حسابی ناراحت و عصبانی بود. خجالت می کشیدم در مورد بهراد و نوزادش سوال بپرسم پس صبر کردم تا خبرها را از بهنوش بگیرم. بعد از رفتن مهمان ها ،بهناز با ناراحتی روبه مریم خانم کرد و گفت _سوره از بیمارستان مرخص شد. دختره بی  شخصیت داد میزد  بچه اتون رو دادم دیگه کاری به کارم نداشته باشید، بعد هم مرخص شد و رفت خونه مادرش. همونجا گفت بهراد فردا باید طلاقش بده. طفلک داداشم از خجالت روش نمی‌شد سرش رو بیاره بالا. فقط وقتی  که خواستم جواب سوره رو بدم، اجازه نداد و گفت خودمو کوچیک نکنم. خودش هم دوست داره این زندگی فردا به اتمام برسه. مریم خانم گریه کنان روی مبل نشست. مادرم  آهسته با او حرف می‌زد و دلداری اش می داد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay