#رقص_درمیان_خون
#پارت۱۰۲
#نویسنده_زهرا_فاطمی
دلم برای بهراد و عاقبت زندگیش به درد آمد.
او لیاقتش یک زندگی آرام بود نه این زندگی تلخ!
_اگر حرف زدنتون در مورد زندگی من تموم شد بفرمایید داخل.
شرمنده لب گزیدم و سریع به داخل خانه رفتم.
اگر شرمندگیام از بهراد را کنار بگذاریم، شب خوبی را در کنار هم گذراندیم. پدرم از مریم خانم و خانواده اش تشکر کرد و من هدیه ها را به همه دادم .
آخر شب بود که به خانه برگشتیم.
به اتاقم پناه بردم و به اتفاقات امشب و زندگی بهراد فکر کردم.
کم کم خواب مهمان چشمانم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.
**
آن سال با همه تلخی ها و سختی ها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد.
در ایام نوروز چند نفری برای خواستگاری از زهره
پیش قدم شدند.
پدرو مادرم به شدت بهم ریخته بودند .
پدرم با تمام اندوهش معتقد بود زهره حق دارد خودش انتخاب کند .
وقتی برای زهره مطرح کردند به شدت ناراحت شد و گفت داغ دانیال برایش زنده است و جز او نمیتواند به هیچ کس دیگر فکر کند و عشق اول و آخر زندگی اش دانیال است.
خواهش کرد دیگر برای او عنوان نکنیم و خودمان جواب منفی را بدهیم.
هر از گاهی بهنوش را می دیدم و به یاد گذشته باهم به بازار می رفتیم و گاهی هم با اجازه پدرم همراه او برای اردوهای جهادی می رفتم.
در چشم برهم زدنی تابستان شد و محرم از راه رسید .
مریم خانم به رسم هر سالهشان در منزل مراسم عزاداری داشتند.
یک روز قبل شروع ماه محرم با زهره به بازار رفتم و مانتو عبایی مشکی ساده خریدم.
شب سوم محرم بود شبی که به شب شهادت حضرت رقیه س معروف بود.
من و مادرم از عصر به خانه، مریم خانم رفتیم تا اگر نیاز به کمک بود،کمکشان کنیم.
در آشپزخانه مشغول پخت حلوا بودم که بهنوش سراسیمه سر رسید.
رنگ به رو نداشت
_بهنوش چی شده؟
به سمتم آمد و دستم را گرفت.
_سوره زایمان کرده.
لبخند به لبم نشست
_خداروشکر، این که خبر خوبیه چرا ناراحتی عمه خانوم.؟
روی صندلی نشستم و گریان گفت
_بهراد زنگ زده میگه بچه رو گذاشتن تو دستگاه، حالش زیاد خوب نیست. سوره از وقتی بچه دنیا اومده نگذاشته بچه رو بیارن پیشش ،به بچه هم شیر نداده.
_مگه میشه؟شاید حالش خوب نبوده. کدوم مادری سراغ داری که جگرپاره اش رو نخواد.
_سوره بی عاطفه تر از این حرفاست.
برخواست و دستم را گرفت
_من باید برم بیمارستان ،میشه حواست به مراسم باشه؟بهناز الان بیمارستانه،من میرم تا اون بیاد خونه.
_برو عزیزم نگران نباش.
وسط های مراسم عزاداری بودم که بهناز از بیمارستان برگشت.
نمیدانم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود که حسابی ناراحت و عصبانی بود.
خجالت می کشیدم در مورد بهراد و نوزادش سوال بپرسم پس صبر کردم تا خبرها را از بهنوش بگیرم.
بعد از رفتن مهمان ها ،بهناز با ناراحتی روبه مریم خانم کرد و گفت
_سوره از بیمارستان مرخص شد. دختره بی شخصیت داد میزد بچه اتون رو دادم دیگه کاری به کارم نداشته باشید، بعد هم مرخص شد و رفت خونه مادرش. همونجا گفت بهراد فردا باید طلاقش بده.
طفلک داداشم از خجالت روش نمیشد سرش رو بیاره بالا.
فقط وقتی که خواستم جواب سوره رو بدم، اجازه نداد و گفت خودمو کوچیک نکنم. خودش هم دوست داره این زندگی فردا به اتمام برسه.
مریم خانم گریه کنان روی مبل نشست. مادرم آهسته با او حرف میزد و دلداری اش می داد.
#ادامه_دارد
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay