نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی که سوره سرخود مصرف کرده بود دچار مشکل ریوی شده بود. به تشخیص دکتر باید چند روزی داخل دستگاه گذاشته می شد و تحت نظر پزشک می ماند تا این مشکل بر طرف شود. باید هرروز یک نفر به بیمارستان می‌رفت و کنار نوزاد می‌ماند. از آنجایی که دهه اول در خانه آنها مراسم بود و میهمان داشتند من داوطلب شدم تا روز عاشورا در کنار نوزاد بمانم و بهراد به خانه برگردد و به مراسم برسد. بار اول که به آنجا رفتم ، دکتر مرا به اتاقی برد که پر از کودکانی بود که درون دستگاه گذاشته بودند. پرستار با دیدنم نوزاد را نشانم داد _این کوچولو ،مهمون جدیدتون هستش. به دست و پای  کوچک و سرخش نگاه کردم چشمانش را با چشم‌بند بسته بودند تا نور دستگاه اذیتش نکند. با اینکه بسیار کوچک و کم وزن بود ولی زیبا بود. در نگاه اول شبیه بهنوش بود و کمی هم به بهراد شباهت داشت . پرستار رو به من کرد _لطفا جلو دکمه مانتوت رو باز کن .باید چند دقیقه ای نوزاد با بدن مادرتماس پوستی داشته باشه. _من که مادرش نیستم. _میدونم عزیزم،به جای مادرش شما باید هرروز این کاررو انجام بدید. نوزاد را از دستگاه خارج کرد و داخل یقه لباسم گذاشت. آنقدر کوچک بود که دلت می‌خواست هر دقیقه بغلش کنی . وقتی اولین تماس پوستی بینمان برقرارشد انگار برق چند ولتی به قلبم  وصل کرده‌اند حسی ناشناخته پیدا کرده بودم. حسی به شیرینی حس مادرشدن. تا آخرین روز دهه اول محرم ،هرروز به دیدن نوزاد می رفتم نوزادی که پدرش نامش را رقیه زهرا  گذاشته بود.نامی که بسیار برازنده او بود دختر کوچکی که درخشان بود و به قلبم نور  تابانده بود. نوری از عشق به کودکی که بخاطر بی محبتی مادر رها شده بود و پدر مستاصل بود و نگران! روز عاشورا بود، قرار بود رقیه زهرا را از بیمارستان مرخص کنند. هم خوش حال بودم و هم حس غم به جانم نشسته بود. غم دوری از آن کودک ریز جثه و زیبا! منتظر دکتر بودم تا نظر نهایی را بدهد. بهراد به داخل رفته بود تا کودکش را ببیند . روی صندلی های سرد بیمارستان نشسته بودم ،بوی الکل مشامم را آزار می‌داد و از طرفی نگرانیم برای رقیه زهرا دلم را به آشوب انداخت بود. زیر لب ذکر می گفتم . دکتر را از دور دیدم که پرونده به دست به سمتم می‌آید . سریع برخواستم و خودم را به او رساندم _سلام آقای دکتر .حال نوزادمون خوبه؟میتونیم ببریمش؟ _سلام خانم. بله خداروشکر مشکل رفع شده ، نگران نباشید. نفس حبس شده از نگرانیم را بیرون فرستادم. _ممنون آقای دکتر. دکتر سری تکان داد و وارد قسمت نوزادان شد. دوباره پشت در روی صندلی جا خوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت ،بهراد خندان از در خارج شد. برخواستم _مرخص شد؟ بهراد سربه زیر روبه رویم ایستاد. _بله مرخص شد، خانم فروتن نمیدونم چطوری ازتون بابت زحماتی که واسه دخترم کشیدید تشکر کنم. شما کاری برای دخترم کردید که مادر بی عاطفه اش نکرد. هرچند حیف نام مادر برای اون. بگذریم. من ازتون خیلی ممنونم. دکتر گفتن که چقدر نگران دخترم بودید .خیلی ممنون. ان شاءالله  تو شادیاتون جبران کنم.منو مدیون خودتون کردید _نیازی به تشکر نیست. کمترین کاری بود که در برابر لطف شما و مریم خانم به خودم انجام دادم. اگر دِینی هم باشه ،به گردن منه ،بخاطر لطف های چند ماهتون. _از بزرگواریتونه. با اجازه من برم کارهای ترخیص رو انجام بدم. _خواهش می کنم بفرمایید. بی زحمت لباس‌های رقیه زهرا رو بیارید تا من تنش کنم. _بله الان میارم براتون. ممنون با ساک لباس وارد بخش نوزادان شدم. رقیه زهرا را از داخل دستگاه خارج کرده و درون یک تخت گذاشته بودند. _فدات بشم خوشگلم. هر تکه را که تنش می کردم قربان صدقه اش می رفتم .با آن چشمهای درشتش نگاهم می کرد و من هرلحظه بیشتر عاشقش می‌شدم. بهراد که با نامه ترخیص آمد ،رقیه زهرا را به آغوش کشیدم و از بخش مراقبت کودکان خارج شدم. وقتی به خانه رسیدیم نزدیک ظهر بود. خانواده برای سلامتی رقیه زهرا گوسفندی را جلو در قربانی کردند. بهنوش بعد قربانی به سمتم آمد و نوزاد را گرفت _عمه فداش بشه الهی. همه دور نوزاد جمع شدند مریم خانم به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید _دخترم ازت خیلی ممنونم. لطف بزرگی به ما کردی. _این چه حرفیه خاله جون. انجام وظیفه کردم. مریم خانم گونه ام را بوسید. از پدر و مادرم نیز بخاطر اینکه اجازه دادند من ده روز در بیمارستان بمانم خیلی تشکر کرد. امروز آخرین روز برگزاری مراسم عزاداری محرم  بود. رقیه زهرا از وقتی بیدار شده بود بی تابی می کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay