رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۱: بعد از قطع تماس سر به‌ زیر داشتم و شقیقه های دردناکم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۵۲: به بخشی که آن دخترک چشم آبی در آن بستری بود رسیدیم. چشمم که به ورودی اش افتاد پاهایم میخ زمین گشت و کف دستانم از عرقی سرد، خیس شد. چادرم را مشت کردم. سکوت سالن در جمجمه ام جیغ می کشید. عقیل که متوجه انجمادم شد، چند وجب رفته را بازگشت. _ چرا موندین؟ اگه... می دانستم چه می‌خواهد بگوید. کلامش را بریدم که برویم. حس آن را داشتم که به کفش هایم وزنه ای صد تنی آویزان است. وارد راهرو که شدیم، خبری از پروین یا فاطمه خانم روی صندلی های همیشگی نبود. نفسی آسوده کشیدم و در دل نجوا کردم: «پس آن بی تابی ها ربطی به سارا نداشت.» قلبم دوباره تنور شد. حتماً ماجرای دانیال را فهمیده بودند. عقیل سرعتش را با من هماهنگ کرده بود و با فاصله راه می رفت. به سمت اتاق سارا رفتم. عقیل ایستاد. دستم که به دستگیره ی در رسید، مکث کردم. حتی از دیدن چشمان بسته اش هم خجالت می کشیدم. بغض در گلویم چنبره زد. جان او به جان برادرش بسته بود. دیگر چه در چنته ی زندگی داشت تا به امید وجودش نفس بکشد؟ آن از حسام، این هم از دانیال... بی اختیار اشک از گوشه ی چشمم چکید. در را گشودم. زاویه ی نگاهم که بر تخت نشست، خشکم زد. حروف الفبا از خاطرم پرید. پس سارا کجا بود؟! عقیل مسیر پریشانی ام را گرفت. سرکی در اتاق کشید. به سرعت خود را به پرستار جوانی که از آن حوالی می گذشت رساند. پچ پچی بینشان صورت گرفت و هاله ای ناخوانا بر چهره ی عقیل نشست. زانو هایم خالی شد. دست به دیوار گرفتم تا پخش زمین نشوم. با فاصله مقابلم ایستاد و سر به زیر انداخت. صدایم را نمی شنیدم. ــــ مُرده؟! دستی بر محاسنش کشید. انگار زبان او هم به سخن نمی چرخید. اشک سرکشانه و یک به یک روی گونه ام لیز می‌خورد. مگر می شد؛ سارا و دانیال با هم؟! آه، بیچاره آن پیرزن! شقیقه ام تیر کشید. دنیا به دور سرم چرخید. دوست داشتم خودم را در آغوش بگیرم و به خوابی همزاد مرگ فروروم. به هر جان کندنی که بود، خود را به ردیف صندلی ها رساندم. چشم بستم و سر به دیوار تکیه دادم. تهوع، معده ی خالی ام را می جست. آن دخترک چشم آبی همیشه غمگین، مُرد. حس می کردم مقابلم ایستاده. صورتش سرد استخوانی نیست. لپ هایش گل انداخته و لبخندش عمق دارد و دیگر با آه، نام حسام را نمی برد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄