┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۴۷:
الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت.
ابراهیم به شعبان گفت:
«خدا کند شرش دامنگیرمان نشود!»
ــ از کسی که از خدا نمیترسد، هرچه بگویی برمیآید!
ابراهیم خیالش از دکانها راحت بود و بیشتر وقتش را صرف تر و خشک کردن مادر میکرد. با راهنمایی او خرید میکرد و غذا میپخت. به نجار گفت گاری دستیِ کوچکی برایش بسازد تا بتواند مادر را به گردش ببرد. جایی را که چرخها با زمین تماس داشت، دو لایه چرم کوبید تا مادر کمتر تکان بخورد و از پستی و بلندی راه اذیت نشود. طرف دیگر حیاط، دو اتاق تو در تو بود. بنّا آورد تا تعمیر و سفیدشان کند. گاهی که حال مادر بهتر بود، ابراهیم سری به آمال میزد. اگر هارون او را میدید، چشم میدراند و میان سرفه میگفت:
«حسیب هم گاهی میآید و به من سر میزند و احوال آمال را میپرسد! هنوز ناامید نیست.»
روزی ابراهیم به آمال گفت:
«شعبان را آورده ام پیش خودم. تو هم به جای آن که در این بازارچه کار کنی، بیا و بین دکان من و ابوالفتح، چهارپایهای بگذار و بنشین و ذرت و کلوچه ات را بفروش! اگر این زحمت را به خودت بدهی، کمتر نگرانت خواهم بود!»
دو هفته از رفتن آخرین کاروان حج گذشته بود که آمال با گاری دستیاش آمد و بین دو دکان بساط کرد. شعبان خوشحال شد. آمال هر روز ذرتی را که مغز پخت بود، به او میداد و پولش را نمیگرفت. مغرورتر از آن بود که با ابراهیم از عروسی و زندگی مشترک حرف بزند.
عصر یکی از روزهای ابتدای بهار، وقتی به دوراهی رسیدند که باید جدا میشدند، آمال به ابراهیم گفت:
«با تو میآیم تا مادر را ببینم!»
اولین بار بود که آمال خانه شان را میدید. ابراهیم اتاقهایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد.
ــ تا چشم به هم بزنی، میبینی که زندگیمان را شروع کردهایم.
آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچه ی بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد.
ــ خیلی ضعیف شدهاید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر میشود. برای شما درست کردهام.
مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد.
پرسید:
«مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟»
آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند.
ــ فردا زودتر میآیم و شما را به حمام میبرم.
مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباسها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت:
«کاش به آن خانه برنمیگشتی و همین جا میماندی؟»
ـــ اگر به حج رفته بودی، میماندم. هرچند مادرت با من حرف نمیزد و بداخلاقی میکرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم!
آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود از خود دور کرد.
ــ من به این نان تیره رنگ لب نمیزنم.
ابراهیم گوشهای از آن را کند و در دهان گذاشت.
ــ به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچه ی چاق و چله ی زنجبیلی را برای شما درست کرده است.
تکه ی دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد.
ــ امتحان کنید! دست پخت عروستان عالی است. با همین کلوچهها بود که گرفتارم کرد.
مادر دهان باز کرد و کلوچه را گرفت. با بیمیلی ساختگی آن را جوید.
ــ جوز هندی هم دارد.
دست از جویدن کشید. نگاه ماتش چند لحظهای به پنجره خیره ماند. اشکش به راه افتاد و روی پیراهنش چکید. دست پسرش را گرفت.
ــ از تو راضی ام پسرم! چه قدر مهربانی! به پدرت رفتهای! روحش شاد! خدا دستت را بگیرد. تو به خاطر من از سفر حج گذشتی. موقع خواستگاری از حبه، به خاطر من از آمال صرف نظر کردی.
تو گذشت کردی و من فقط به فکر خودم بودم. میخواستم عروس خانوادهدار و ثروتمندی داشته باشم تا سرم را بالا بگیرم و پیش دیگران فخر بفروشم.
حبه به دلم نشسته بود و به دل تو کاری نداشتم. دلت را شکستم. من چه مادری هستم؟ مرا ببخش!
ابراهیم دست مادر را بوسید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳
#بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄