رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش سوم: چهار سال بعد از به دنیا آمدن من، برادرم ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش چهارم: پسر، فقیر بود و صبح‌ها قبل از مدرسه برای او روزنامه می‌آورد. مادربزرگ با این که سنش زیاد بود، ولی روزهای برفی، صبح خیلی زود بیدار می‌شد و برف‌های جلوی در خانه را پارو می‌کرد تا پسر بچه ی روزنامه فروش موقع آمدن اذیت نشود. یک بار هم که رفته بود جلوی در را تمیز کند، افتاده بود و در اثر ضربه، سکته ی مغزی کرده بود. همان پسر بچه او را پیدا کرد و به ما خبر داد. ما او را به درمانگاه رساندیم ولی دیر شده بود و روز بعدش مادربزرگ فوت کرد. بودایی‌ها ذکرهای خاصی دارند. مادربزرگ، خیلی اهل ذکر بود. خانم‌های روستایی در طول روز بچه را پشت خود نگه می‌داشتند. من هم توی دو سه سالگی ام همیشه پشت مادربزرگ بودم و ذکرهای او را می‌شنیدم. در مراسم فوتش همه ذکر می‌گفتند. من انگار ذکرهای او را حفظ کرده باشم با این که دو سه ساله بودم یک دفعه شروع کردم به گفتن ذکرهایی که مادربزرگ در طول روز تکرار می‌کرد. این شد که همه ی مردمی که آن جا جمع شده بودند به گریه افتادند. در کل، خانواده ی ما خانواده‌ای بودند که اصول اخلاقی برایشان مهم بود. پدر و مادرم تلاش می‌کردند زندگی سالمی داشته باشیم و به کسی ظلم نکنیم. حق کسی را پایمال نکنیم. خانواده ما یک خانواده ی بودایی معمولی بود. نه خیلی به انجام آداب و رسوم مقید بود و نه خیلی بی‌توجه! یکی از فامیل‌های ما از روحانی‌های بودایی بود و در معبد زندگی می‌کرد. به خاطر همین من از بچگی زیاد به معبد بودایی‌ها می‌رفتم. آن جا بازی می‌کردم و در مراسم‌ها هم شرکت می‌کردم. از بچگی تنها بودن را دوست داشتم، یعنی از سه سالگی تا پنج سالگی با بچه‌های دیگر بازی می‌کردم ولی بیشتر دوست داشتم تنها توی پارک بازی کنم و خودم با خاک چیزی بسازم. این عادت باعث شد زیاد فکر کنم و از بچگی درونگرا باشم. من چون زیاد فکر می‌کردم سؤالات زیادی در ذهنم پیش می‌آمد. هی می‌پرسیدم که این چرا این طوری است و آن چرا آن طوری است؟ پدر و مادرم خیلی اذیت می‌شدند. همه اش می‌گفتم: چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا نباید دروغ بگوییم؟ چرا نباید وسایل بقیه را برداریم؟ چرا بعضی آدم‌ها مردند و بعضی‌ها زن؟ ژاپنی‌ها چندان به فکر کردن و چرا گفتن علاقه ندارند. حتی کمی هم از این کار بدشان می‌آید. یک اصطلاحی داریم که: «پاشو برو به کارت برس!» یعنی به جای این قدر سؤال کردن و چرا چرا کردن بلند شو برو کاری انجام بده. فکر کردن و سؤال داشتن با آن طرز فکر و با آن فرهنگ خیلی سازگاری نداشت. به خاطر همین همه می‌گفتند این قدر نگو چرا چرا. ولی ذهن من نمی‌گذاشت. سعی می‌کردم بدون فکر کردن به کار و لذتم برسم. تلاش هم می‌کردم ولی همیشه به نقطه‌ای می‌رسیدم که دوباره همان چراها شروع می‌شد.... چرا کسی که دزدی می‌کند آدم بدی است، خب این طوری کم تر کار می‌کند و بیش تر خوش می‌گذراند؟ چرا باید به همدیگر کمک کنیم؟ برای من خیلی عجیب بود این آدم‌هایی که به من می‌گفتند این کار را نکن، چه طور خودشان را قانع می‌کردند بدون دانستن علت این اتفاقات، کار و زندگی کنند. چه طور ممکن است در لذت‌ها و بازی‌هایشان سؤال نداشته باشند؟ چه طور می‌توانستند این قدر زحمت بکشند، بدون این که علت و مقصدش را بدانند؟ این چرا چرا کردن‌ها از همان سه چهار سالگی شروع شد و در سیزده چهارده سالگی به سؤال کردن از هدف زندگی و اینکه چرا ما زندگی می‌کنیم رسید. کسی برای چراهایم جواب قانع کننده‌ای نداشت. از هر کسی که فکر کنید این سؤال‌ها را می‌پرسیدم. از پدرم، مادرم، دوستانم، معلم‌ها، از معابدمان، ولی هیچ کسی جواب قانع کننده‌ای نمی‌داد. همه می‌گفتند: «اگر کار خوب انجام بدهیم، نتیجه ی خوب می‌بینیم و اگر کار بد، نتیجه ی بد. عمویی داشتم که مسیحی بود و کشیش. بیشتر از ده سال توی آمریکا درس مسیحیت خوانده بود. آن روزها تازه به ژاپن برگشته بود و خانه‌ای توی کلیسا به او داده بودند. آن سال من باید به مدرسه ی راهنمایی می‌رفتم و یکی از درس‌هایمان زبان انگلیسی بود. پدر و مادرم پیشنهاد کردند برای تقویت زبانم قبل از شروع کلاس‌ها مدتی از عمویم زبان یاد بگیرم. او هفته ای یک بار به خانه مان می‌آمد و به من زبان انگلیسی و آهنگ‌های مذهبی مسیحی و کمی هم انجیل یاد می‌داد. گاهی اوقات هم که عمو نمی‌توانست بیاید من به کلیسا می‌رفتم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄