رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۷ : با شنیدن این اهانت، خونم به جوش آمد. آخر من به کلمه ی «هِرّ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۸ : ما بودیم و بی پولی و گرسنگی که امانم را بریده بود. شهر غربت، بدون این که حتی کوچکترین کلمه ی آلمانی بلد باشیم. بالأخره با هر بدبختی که بود، محل تجمع ایرانی های مقیم فرانکفورت را پیدا کردیم و از آن مهلکه نجات پیدا کردیم. حالا دیگر نُه ماه می شد که به سر کار رفته بودیم و مانند گذشته در یک هتل، مشغول خرحمّالی شده بودیم تا اموراتمان بگذرد و از گرسنگی تلف نشویم. در قبال آن کار سخت، فقط غذا به ما می‌دادند و یک دَخمه ای برای خوابیدن و استراحت کردند که البته، صد رحمت به طویله های ایرانِ خودمان. دیگر بریده بودم و طاقت این همه سختی را نداشتم. دلم برای همان زندگی راحت و بی‌دردسر حاج عبدالله، حسابی تنگ شده بود. نان بربری تازه و خامه و عسل... آبگوشت فرد اعلا و گوشت کوبیده ی پُر مَلاط و... الآن نزدیک دو سال بود که حتی یک لحظه هم، طعم راحتی منزل حاج عبدالله را نچشیده بودم. دیگر طاقت نیاوردم و مخفیانه با تلفن رستوران هتل، با منزلمان تماس گرفتم. کسی گوشی را برنمی داشت. چندین بار در اوقات مختلف تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت. کمی نگران شده بودم. البته احتمال می دادم که حاج عبدالله بعد از مرگ مامان منیر و فرارِ من، منزل را فروخته باشد و نقل مکان کرده باشد، ولی بی دلیل، دفعات بعد هم تماس گرفتم. دفعه ی آخری که تماس گرفتم، با این که انتظار نداشتم کسی گوشی را بردارد، ولی برداشت و صدای عمو جلال بود که کاملاً برایم آشنا بود. ــــ سلام عمو جان! مجتبی هستم پس چرا چند روزه زنگ می زنم کسی گوشی رو بر نمی داره؟ حاج عبدالله کجاست؟ دیگه داشتم نگران می شدم. گفتم نکنه خونه رو فروخته و رفته. داشتم بی محابا و پشت سر هم حرف می زدم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه می کنم. بی چاره عمو جلال که از شنیدن صدای من شوکه شده بود، با این تند تند حرف زدن من، زبانش هم بند آمده بود. ـــــ عمو جان چی شد؟ قطع کردید یا هنوز گوشی دستتونه؟ ـــــ نه، دستمه! ـــــ پس چرا حرف نمی زنید؟ ـــــ هیچی... یعنی تویی مجتبی عموجان؟! ـــــ بله خودم هستم. چیه، فکر کردید مُرده م؟ نه بابا، زنده م و نفس می کشم. ــــ نه عموجان صحبتِ این چیزا نیست. کجا گذاشتی و رفتی؟ چرا هیچ خبری نمی دادی؟ البته مهم نیست؛ یعنی الآن مهم نیست. الآن مهم اینه که کجا هستی و کِی می تونی بیای خونه. ــــ بالأخره میام خونه. دلم هم برای خونه خیلی تنگ شده، هر وقت موقعیت جور بشه، حتماً برمی گردم. ــــ مگه کجا هستی عمو جان؟ خیلی مهمه که زودتر برگردی. ــــ آلمان هستم، مگه حالا چیزی شده یا خدایی نکرده کسی طوریش شده؟! ـــــ آخه پسر، آلمان چیکار می کنی؟! به دلت بد راه نده. چیزی نشده، فقط حاج عبدالله... ــــ حاج عبدالله چی؟ ــــ حاج عبدالله کمی کسالت داره و چند روزیه توی بیمارستان بستری شده. راستش سکته ی مغزی کرده و الآن هم توی بخش مراقبت های ویژه بستریه. دکترها می گن هر وقت به هوش می آد، فقط می‌گه مجتبی. حالا هم عمو جان تو رو به خدا هر طور شده خودت رو برسون که حاج عبدالله خیلی بِهِت احتیاج داره. دکترا می گن اگه پسرش را بالا سرش حاضر بشه، حالش خیلی بهتر می شه. باز هم معرفت فامیل های حاج عبدالله. عموجلال فهمیده بود که آهی در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و نمی توانم به ایران برگردم، واسه همین یکی از پسر عموهایم را با اولین پرواز، به آلمان فرستاده بود و من با بلیطی که عموجلال برایم تهیه کرده بود، به همراه پسرعمویم، خودم را به ایران رساندم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄