رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۳ : تابستان گرم از راه رسیده بود و آفتاب سوزان، همچنان آتش می ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۴۴ : پاییز برگ ریز تمام شده بود و زمستان سرد و خشک هم نفس های آخرش را طی می‌کرد. امروز، اولین روز اسفند سال ۱۳۶۲ است. درست یک سال و دو ماه است که در جبهه هستم و خودم هم باور نمی کنم که توانسته ام چنین مدتی را دوام بیاورم. به قول بچه‌ها، یواش یواش داشتم جزو قدیمی ها و بادمجان بمی های جبهه می شدم. به هر حال خدا را شکر که هنوز این جا هستم و در این فضای آکنده از عشق، نفس می کشم. حال و هوایم کاملاً عوض شده است. خودم هم دیگر آن مجتبای پارسالی را فراموش کرده ام و حالا دیگه واقعاً آدم دیگری شده‌ام. اصلاً به صورت خودکار رفتارم عوض شده و اگر تعریف از خود نباشد، بگی نگی کمی وضع اخلاقی و معنوی ام نیز بهتر شده است. خُب این هم از برکات و توفیقات اجباری این جاست. صحبت های امروز صبحِ حاج همت در مراسم صبحگاه، آن مقدار اَمّا و اِمّایی را هم که برایمان باقی مانده بود را از بین برد. آری درست حدس زده بودیم. آن همه رفت و آمد و سر و صدا و ادوات و مهمات، باید هم خبر مهمی در پی می داشت. بله، عملیات بزرگی در پیش رو داشتیم. امروز صبح، «حاج همت» نویدِ این عملیات بزرگ را به بچه ها داد و از بچه ها خواست که کم کم آماده ی این عملیات شوند. نمی دانید که چه غوغا و ولوله ای است این جا! باز هم شب های قبل از عملیات و همان مراسماتِ باصفا و معنوی بچه ها. به تعبیر من، بچه ها در این یکی دو شبِ قبل از عملیات با این اعمال معنوی خود، جاده ی منتهی به بهشت را صاف می کردند تا روز عملیات این مسیر را بی دغدغه طی کنند. حقیقت هم جز این نبود. این شب های عجیب، پر بود از راز و نیاز های آن چنانی بچه ها. دیگر بچه ها خودشان نبودند! یعنی نمی شد آن ها را زمینی و خاکی لقب داد؛ گویی فرشتگانی شده بودند که چند روزی را در زمین گرفتار شده اند و حالا خبر عروج خود را دریافت کرده اند و سر از پا نمی شناسند. بالأخره هم آن خبر نهایی رسید و فرمانده ی گردان، خبر داد که امشب شب آخری است که در دوکوهه هستیم و فردا به سمت منطقه ی عملیاتی حرکت خواهیم کرد. خدا می‌داند که این خبر با دل بچه ها چه می کرد و چه کرده بود! هر یک از بچه ها ابتدا به سر و وضع خود می رسیدند و خود را از هر نظر آماده ی عملیات می کردند. صف های طویلی که جلوی حمام ایجاد شده بود بیانگر همین موضوع بود. آری غسل آخر یا به تعبیری غسل شهادت. واقعاً وقتی تک تکِ بچه ها این غسل را انجام می دادند، گویی دیگر عوض می شدند و حالا دیگر در ابتدای جاده ی بهشت ایستاده اند و با احتیاطِ کامل، مواظبند که خدای نکرده لغزشی انجام ندهند که آن ها را از ادامه ی مسیر باز دارد. بعد از حمام و غسل شهادت، بچه ها لباس های نو و اتو کشیده ی خود را به تن می کردند و عطر می زدند و کم کم خود را آماده ی مراسم دسته جمعیِ شب عملیات می کردند. این مراسمِ دسته جمعی شب عملیات هم قصه ای است که شرح آن را هیچ قلم و کاغذی تا قیامِ قیامت نمی تواند به تصویر بکشد و حتی گوشه ای از واقعیت های آن را نیز بیان نخواهد کرد. چه لحظات و ساعات زیبایی! بچه ها در دل شب، همگی در حسینیه ی دوکوهه گِرد هم آمده بودند و دست در دست هم مناجات می کردند. چه مناجات هایی! چه بگویم که هرچه بگوییم کم گفته ام. مدّاح مجلس هم الحقّ و الانصاف، حق مطلب را خوب به جا می آورد و هر آنچه که بسیاری از ما در بیان حرف های دلمان با معبود، فراموش کرده بودیم و یا بلد نبودیم به این زیبایی بیان کنیم، بیان می‌کرد. خلاصه خیلی قشنگ مناجات می کرد. اگر اشتباه نکنم اسمش «سعید حدادیان» بود. به هر حال خدا خیرش دهد، مناجات بسیار زیبایی را اجرا کرد و دِقِّ دلی ما را هم خالی کرد. تازه فهمیدم که بچه ها حق دارند که به شوخی هم شده به این طور مداح ها می گویند«پیاز»! حقّاً که تعبیر به جایی هم هست. خودِ من که تجربه ی پیاز خُرد کردن های چند کیلویی را در آشپزخانه ی دوکوهه داشتم، تا به حال در عمرم این قدر اشک نریخته بودم که امشب گریه کردم. خلاصه خوش انصاف با آن نوحه ها و روضه های آتشینش تلافیِ همه ی گریه نکردن های بیست و شش ساله را درآورد و فکر کنم چند کیلویی ما را لاغر کرده باشد. با این وضع، تعبیر پیاز هم برای او کم بود؛ باید به او می گفتیم «شاه پیاز»! ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄