🥀 فرشید: عه😂 سعید: بله... بدو بدو برووو داره خداحافظی میکنه بدووو فرشید فرشید: نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو.... سلام خانم فردوسی فردوسی: سلام... فرشید: ببخشید میخواستم باهاتون صحبت کنم فردوسی: به بچه ها (دخترایی که پیشش بودن) گفتم: خب دیگه خداحافظتون اوناهم جواب دادن.... ــــــــ فرشید: عه.... فردوسی:؟؟ فرشید: خانم فردوسی.... جوابتون.... چی شدش فردوسی: ببخشید انتظار دارید توی یک روز بهتون جواب بدم؟ فرشید: نه،، الان یعنی بهش فکر میکنید؟ فردوسی: چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم... فرشید: لبخند روی لبم نقش بست... همینم برا من کافی بود.... با عحله تشکر کردم و پریدم تو بغل سعید... ــــــــــــــ رسول: اهوم.. چیزی شده؟ اسما: از سر زور لبخندی زدم و گفتم: نـــــه چیزی نشده🙂😞 رسول: میدونستم راستشو نمیگه ولی پاپیچ نشدم... جدیدا خیلی حساس شده🤷🏻‍♂ ــــــــــــــــــ محمد: چند روز بود خونه نرفته بودم، عزیز زنگ زد گفت برم خونه.... ــــــــــــ محمد: سلااااااام جوابی نشنیدم... دوباره سلام کردم... بازم چیزی نشنیدم یکم نگران شدم یکم بلند تر کفتم: عزیز؟ عطیه؟ بازم هیچ صدایی نیومد فکرایی که تو سرم بود آزارم میداد از شیشه اتاق عزیز نگاه کردم چراغا خاموش بود کسی نبود.. خواستم درو باز کنم... اما صدایی که از بالا اومد نظرمو جلب کرد... بدو بدو رفتم سمت در..... ــــــــــــــ صبا: خانم شاملو این گزارشات رو پرینت بگیرید بدید به آقای شهیدی شاملو: بله چشم.. صبا: فقط مواظب باشید برگه هاش قاطی نشه... اصن... منگنه بزنید خیلی مهمه ها نباید جا به جا بشن شاملو: سرمو به معنی فهمیدم بالا پایین کردم پ.ن¹: چوطوریین🤔😂 پ.ن²: ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ