#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_133
چند روز بعد::
آوا: پشت میز نشسته بودمو منتظر بودم تا محمد قرمان آغازو بده...
خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید...سعی کردم با چند تا ذکر کمی خودمو اروم کنم....
چند لحضه غرق افکارم شدم.. اما باصدای محمد از افکار ترسناکم بیرون پریدم...
«آغاز عملیات»
ــــــــــ
شارلوت: یعنی چی....
تو چقدر احمقی اخه....
باید زودتر میگفتی..
گذاشتی برا الان که دارن میان اینجا....
خدا لعنتت کنه بی عرضه...
کاترین: چیشده!؟
شارلوت: جوع کن بریم
کاترین: کجا!
شارلوت: نمیدونم.. فقط اماده شو بریم...
کاترین: چراا خب...
شارلوت: مامورا دارن میریزن اینجا....
بروحاضر شو دیگه...
ـــــــــــــ
رسول: رسیدیم به مکان... اما خبری از هیچکس نبود...
صدایی نظرمو جلب کرد..
اروم اروم رفتم سمت صدا...
رسیدم تو اتاق(محمد اینا اونورن رسول تنهایی رفت)
ایتور اونورو نگاه کردم خبرس نبود.. تنفگمو پایین اوردم خواستم برم بیرون که درد بدسو تو سرم حس کردم... مثل اینکه یه چیز محکم خورد توش...اروم اروم همه جا تار شد.... و در اخر سیاهی مطلق...
ـــــــــــــــ
محمد: تقریبا 20 دقیقه ای از ورود ما به مکان گذشته بود... اما هیچ خبری نبود....
دوباره از دست دادیمشون...
کلافه با چشم دنبال رسول گشتم اما خبری نبود...
ــــــــــــ
محمد: 10 دقیقه گذشته و خبری از رسول نیست.. همه بچه هارو تقسیم کردم تا دنبالش بگردن.. اما پیداش نکردن...
خیلی نگران بودم...
یعنی چه بلایی سرش اومده!
پ.ن¹: عه، رسول کوووش؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ