-سخنرانی 🚩 دکتر محمدرضا ▪️همه‌چیز برای جشن پیروزی آماده بود. یزید، سرمست از باده‌ی غرور با چوب خیزران بر لبان امام می‌زد. لب‌ها را باز می‌کرد و با تمسخر به حضرت زینب(س) می‌گفت: ♦️ برادرت عجب دندان‌های سفیدی داشته است! که خطبه‌ی حضرت زینب(س) آغاز شد و تمام معادلات یزید به‌هم‌خورد. پس از این خطبه اعتراضات شروع شد. ▪️ یک نفر نصرانی از وسط مجلس بلند شد و با تعجب گفت: شما جشن قتل فرزند پیغمبر خودتان را گرفته‌اید؟ من در سرزمینی به سر می‌برم بین عمان و سین.( به نظر می‌رسد این سین همان چین باشد) در جزیره‌ای دوردست در میان دریا، کلیسایی قرار دارد که مردم ما، حداقل سالی یک بار برای زیارت به آن کلیسا می‌آیند. ظرفی از جنس طلا از سقف محراب این کلیسا آویزان است که یک ناخن در آن قرار دارد. مردم اعتقاد دارند، این ناخن سم الاغی است که حضرت عیسی مسیح بر آن سوار می‌شد، پس به احترام حضرت عیسی آن را زیارت می‌کنند. آن‌وقت شما بلافاصله بعد از پیامبرتان، فرزند او را می‌کشید؟! ▪️که یزید دستور دستگیری و قتل او را صادر کرد. مرد نصرانی گفت: من در هنگام آمدن پیغمبر شما را در خواب دیدم که به من گفت: تو می روی، ولی به سعادت می‌رسی. اکنون دلیل این خواب را می‌فهمم، سپس به سرعت به سمت سر اباعبدالله رفت و در آغوشش گرفت، اما از پشت بر سرش زدند. ▪️ پس از این اتفاق مجلس عوض شد. پیرمرد دیگری که وزیر امپراطور روم و تاجر بود، بلند شد و گفت: من سال‌ها پیش پیغمبر را درک کرده‌ و مسلمان شده‌ام اما کسی از این موضوع اطلاع ندارد، من و چهار دخترم مسلمان هستیم، اما اسلاممان را به کسی نگفته‌ایم. هنگامی‌که به دیدار پیغمبر در مدینه رفتم، جاذبه‌ی سیما و رفتار او مرا به خود جذب کرد. این سر چه‌قدر شبیه آن چهره است. چند روزی با پیامبر زندگی کردم و در این چند روز با حضرت سلمان دوست شدم. سلمان برای من تعریف می‌کرد که یک روز حسن و حسین خدمت پیغمبر آمدند و گفتند: ما یک ساعتی است که با هم کشتی می‌گیریم اما هیچ کدام برنده نمی‌شویم. پیامبر فرمود: به جای کشتی بروید خط بنویسید و خطتان را بیاورید من ببینم. آن‌ها رفتند و خطشان را به خدمت پیغمبر آوردند. سلمان می‌گفت: وقتی خط‌ها را آوردند پیامبر گفت من در خط تخصص ندارم، خطتان را ببرید به نزد پدرتان تا قضاوت کند، او خط خوبی دارد. بچه‌ها نزد پدرشان رفتند، پدر هم گفت من نمیتوانم قضاوت بکنم ببرید پیش مادرتان، مادر شما بهتر از هر کس می تواند قضاوت کند. خط‌ها را نزد مادرشان حضرت زهرا (س)، بردند. آن‌حضرت گردنبندی داشت با دانه‌های دُر. این گرد نبند را باز کرد، هفت‌تای آن را روی زمین ریخت. گفت هر که دانه‌ی بیش‌تری جمع کرد،برنده است؛ یعنی، در موضوعی که می‌دانید خدشه‌ای به شخصیت فرزندانتان وارد می‌شود به داوری نیاز ندارید. ‌بچه‌ها شروع کردند به جمع کردن. هر کدام سه دانه جمع کردند. خداوند جبرییل را فرستاد تا یک دانه‌ی باقی مانده را بشکند. دانه‌ی هفتم به دو نیم شد. نیمی را حسن برداشت و نیمی را حسین، و بعد هر دو مساوی شدند. ▪️یزید! پیامبر خدا، یک لحظه ناراحتی حسین را نخواست، آن‌وقت تو سرش را در تشت گذاشته با چوب به دندان‌هایش می‌زنی؟ من حسین را دیدم که به سینه‌ی پیغمبر می‌چسبید. پیغمبر نفس که می‌کشید، حسین را بو می‌کرد. صورتش را می‌بوسید. او را می‌خواباند، سینه‌اش را می‌بوسید. ▪️معروف است که می‌گویند هر وقت از پیغمبر سؤال کردند چرا این مواضع را می‌بوسید می‌گفت: این‌ها مواضع شمشیرها و تیرها هستند. یزید این چه کاری است با فرزند پیامبر خدا؟ ▪️دستور قتل این فرد هم صادر شد. به این ترتیب فضای شام کاملاً عوض شد. ▪️ یزید وقتی دید قدرت مقابله با این وضعیت را ندارد، اقداماتی انجام داد:.... 🔹🔹🔹 متن کامل سخنرانی 👇 http://www.roozedahom.com/?p=22778 🏴کانال موسسه عاشورا در سروش و ایتا @roozedahom10