داستانهای باب الکرامة
صدای ضعیفی داشت. قد نسبتاً کوتاه. چهره گندم گون. موهاش نه بلند بود نه کوتاه. جلوی موهاش رو داده بود بالا. ته ریش هم داشت. چهره مظلومی داشت. رنگ از صورتش رفته بود. با حال زاری وارد حرم شد.
السلام علیکِ یا فاطمة المعصومة
بی بی جان امروز یک مشتری خوب برام بفرست. به خدا قسم دوست دارم جانم را فدات کنم. رزق خدمت با خودتون هست.
سینم را چسباندم به ضریح. تیجان ملائکه متصل شد به ضریح نور و معرفت.
شانههایم بالا و پائین میرفت.
دیر شده بود.
باید زودتر خودم را به دفتر میرساندم.
سخت بود دل کندن از این تکه بهشت ولی باید میرفتم.
خیلی سریع مشتری امروزم پیدا شد.
اصفهانی بود. سنش ۲۸ سال. مجرد. راننده کامیون بود. اسمش هم محسن.
از اصفهان بار میبرده اراک.
سلفچگان حالش بد میشه.
احتمالاً مسموم شده.
نکنه مسمومت کردن بارت رو ببرن؟!
در و پیکر ماشینت رو خوب قفل کردی؟
جای مطمئن گذاشتی؟
آره جلوی یک سوپری گذاشتم. خیالت راحت.
دویست هزار تومان داده بود به آژانس که از سلفچگان بیارنش قم.
درمانگاه سلفچگان نه قرصی بهش داده بود نه سرم و آمپولی!
به دکتر سلفچگان گفته بود انشاءالله مثل من غریب نباشی جایی!
به غیرت دکتر برخورده بود ولی دیر.
او قصد رفتن به قم را کرده بود و دکتر دوان دوان پشت سرش که بیا خوبت میکنم!
اما فایده نداشت او به سمت قم حرکت کرد.
رفته بود بیمارستان امام رضا(ع) اول قم.
دکتر بهش گفته بود حالت خوبه.
برو حرم دعا کن حالت خوب میشه.
دکتر من را مسخره میکنید؟!
حالم بده.
حاج آقا درمانگاه حرم کجاست؟
مستقیم از بیمارستان امام رضا(ع) آمده بود باب الکرامة.
درب یک درمانگاه بی بی جان هست.
میخوای باهات بیام؟
جملم تموم نشده بود که سریع گفت بله. اگه بیای خیلی خوب میشه.
با خودم گفتم من در لباس روحانیت که الآن خادم بی بی هستم این وظیفه من هست در خدمت زائر شفیعه قیامت باشم.
دستش را گرفتم و آهسته شروع به قدم زدن کردیم و در راه صحبت.
درب یک درمانگاه را نشانش دادم.
گفتم با من امری ندارید؟
گفت حاج آقا لطف میکنی با من داخل درمانگاه بیایی؟
من غریبم.
گفتم چشم میام.
پیش دکتر بردیمش.
دکتر با روی خوش احوالش را پرسید.
هر چی میخواست براش نوشت.
روی تخت دراز کشید که ناگهان ...