🔰 دغدغههای #حاج_قاسم!
♨️ دغدغه هفتم: دغدغه تکریم خانواده شهدا
💢 احترام و تکریم خانواده شهدا از دیگر دغدغههای حاج قاسم بود. ایشان در بخشی از وصیتنامه خودشان خطاب به خانواده شهدا میگویند:
فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا، ای چراغهای فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا! در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود میدانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم؛ صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس میکردم. عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوهگر کنید، بهطوری که هر کس شما را میبیند، پدر شهید یا فرزند شهید را، بعینه خوِد شهید را احساس کند، با همان معنویت، صلابت و خصوصیت. خواهش میکنم مرا حلال کنید و عفو نمایید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شماها و حتی فرزندان شهیدتان ادا کنم، هم استغفار میکنم و هم طلب عفو دارم. دوست دارم جنازهام را فرزندان شهدا بر دوش گیرند، شاید بهبرکت اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد.
🔹 او حتی در اوج مشغلههایش، از حال همرزمان دوران جنگ غافل نمیشد و حواسش به آنها بود. حجت الاسلام سعادت نژاد تعریف میکند:
اسمش ناصر توبهای بود؛ فرمانده یکی از گردانهای لشکر ۴۱ ثارالله. قطع نخاع شده بود، بیحرکت افتاده بود کنج خانه. حاجی نزدیک عید میرفت اصفهان خانهاش. همین که میرسید، به همسر ناصر میگفت: «توی این دو روزی که اینجام همه کارها با من.» اول از همه حمام را آماده میکرد. ناصر را بغل میگرفت و میبرد حمام. سرش را شامپو میزد، بدنش را لیف و صابون میکرد، کمرش را کیسه میکشید. بعد هم تنش را حسابی با آب گرم میشست و با حوله خشک میکرد. آخر سر هم یکدست لباس جدیدی را که برای ناصر خریده بود تنش میکرد. دوباره بغلش میگرفت و از حمام میآمدند بیرون؛ درست مثل یک تازه داماد. این دو روزه نمیگذاشت خانم خانه پا توی آشپزخانه بگذارد. هر سه وعده غذا را خودش آماده میکرد. تازه یک وعده هم بار و بندیل جمع میکردند و میرفتند توی دل طبیعت تا ناصر آب وهوایی عوض کند. آنجا هم همه کارها با حاج قاسم بود. بعد دو روز راه میافتاد میرفت سمت کرمان، سمت روستای قنات ملک. میرفت خدمتگزار پدر و مادرش باشد.
🔻حاج حسین کاجی روایت میکند:
سالها از شهادت پسرش میگذشت. آخر عمری تمام دلخوشیاش سر زدن های گاهوبیگاه حاج قاسم بود. بوی آبگوشت خانه را پر کرده بود. حاجی مثل همیشه آمده بود برای احوالپرسی. وقت زیادی نداشت، باید میرفت تا به بقیه برنامههایش برسد؛ اما مادر شهید خواسته دیگری داشت: «من تنها هستم حاجی. بمون ناهار رو باهم بخوریم.» هیچوقت روی مادران شهدا را زمین نمیزد. در مرامش نبود. آن روز تا غذا آماده شود، دو سه ساعتی مونس تنهایی پیرزن شد.
🔘 در جای دیگری حجت الاسلام رضایی میگوید:
نامه را نشانم داد، به خط حاجی بود. برای رئیس بنیاد شهید کرمان نوشته بود. گفته بود توفیق بسیار خوبی پیدا کردید که به این قشر خدمت کنید. نوشته بود هر روز صبح دو رکعت نماز بخوانید و از خدا کمک بگیرید و بعد بروید سر کار برای خدمت. توصیه کرده بود شیرینترین لحظات زندگی را هم وقتهایی بدانید که خانواده شهدا یا جانبازی با مشکل اعصاب و روان یا هر مشکلی بیایند. عصبانی باشند و ناراحتی کنند و شما صبر کنید و کارش را راه بیندازید. اول از همه خودش به این توصیه ها عمل میکرد. حاج قاسم از این جور مراجعهکنندهها کم نداشت. هیچوقت ندیدم اخم و چین و چروکی به صورتش بیفتد.
کار هم نداشت طرف عضو چه حزب و گروهی است، نامه میداد که کار این آقا را حل کنید و حل هم میشد.
حاج قاسم توجه ویژهای به مادران شهدا نیز داشت.
ابراهیم شهریاری روایت میکند:
یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین جلوی در که مادر شهید علی محمدی داخل آن بود. حاجی خیلی ارادت داشت به این خانواده. اصلا تمام خانوادههای شهدا را دوست داشت. خودش باید میرفت به استقبالشان. بدو رفتم پیش حاجی، طبقه پایین. گفتم: «مادر شهید علی محمدی اومدن.» یک جوری رفت که متحیر ماندم، پابرهنه و سراسیمه، احترام کرد و حالش را جویا شد. هروقت که مادر شهید میآمد یا توی ماشین مینشست کنارش یا دوزانو روی زمین یا کمکش میکرد و میآورد گوشهای مینشستند به حرف زدن. همه دنیا هم که مهمانش بودند تا پیرزن میآمد بدو میرفت سمتش. مینشست کنارش، پای حرفهای گفته و ناگفتهاش.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#روشنا_اصفهان
#تشکیلات_فرهنگی
#جهاد_فرهنگی
#جهاد_تبیین
#امید_آفرینی
#ایران_جوان_بمان
#سبک_زندگی_اسلامی_ایرانی
💠
#روشنا_استان_اصفهان
https://eitaa.com/roshana_esfahan