یا حسین شهید
روزی پیغمبر خدا حضرت محمد(ص) از قبرستانی عبور میکردند. یک وقت دیدند از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای میاد. آمدند بالای سر قبر و پایشان را محکم روی زمین زدند و فرمودند: ای بنده ی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد و جوانی از توی قبر آمد بیرون. از تمام بدن جوان آتش فوران میکرد.
رسول خدا فرمودند: ای جوان، تو از امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟
عرض کرد: یا رسوالله از امت شما!
پیامبر خیلی دلشان به حال جوان سوخت. فرمودند: تارک الصلات بودی؟
جوان گفت: نه یارسولله من پنج وعده نمازم را به شما اقتدا میکردم.
پیامبر: روزه نگرفتی؟
جوان: یارسولله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان رو هم روزه میگرفتم.
پیامبر فرمودند: ای جوان حج نرفتی؟
گفت: مستطیع نشدم.
پیامبر فرمود: جهاد نکردی؟
جوان گفت: چرا جانباز یکی از جنگها هستم.
پیامبر اکرم سرشان را بالا گرفتند و فرمودند: خدایا من نمیتوانم عذاب کشیدن امتم را ببینم به من بگو این جوان چرا ایقدر عذاب میکشد؟
خطاب رسید یا رسول الله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت ندهد عذاب همین است.
پیامبر به سلمان، ابوذر و مقداد میفرماید بروید مادر این جوان را پیدا کنید. رفتند مادرش را پیدا کردند. یک پیرزن ضعیف و رنجور ومریض احوالی بود.
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر آمد بیرون. پیامبر فرمودند: مادر ببین پسرت چطور عذاب میکشد. بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان سرش را بالا گرفت و گفت: ای خدا، اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن جوان آتش گرفت.
رسول خدا فرمودند :آخر زن این بچه مگه در حق تو چه بدی کرده که تو لحظه به لحظه نفرینش میکنی؟
عرض کرد: یا رسول الله من با زنش یک روز در خانه مشاجره کردم، دعوایمان شد، این پسر از راه رسید. بی اینکه چیزی از من بپرسد در مورد چند و چون دعوایمان بپرسد، من را هل داد داخل تنور! با آتش تنور سینه ام سوخت، موهایم سوخت، قسمتی از بدنم سوخت، زنها مرا از آتش بیرون کشیدند و لباسهام رو عوض کردند. همان سینه سوخته ام را در دست گرفتم و در حق پسرم نفرین کردم، سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند: ای زن میدانی که من پیامبر رحمتم به خاطر من بیا و از تقصیر جوانت بگذر.
پیرزن سرش را بالا گرفت و گفت: ای خدا به حق این پیغمیر رحمتت قسم میدهم که لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کنی که کم نکنی!!!
رسول خدا به سلمان فرمودند: سلمان برو به فاطمه ام بگو بیاید. نه تنها که علی و حسن و حسین را هم بیاورد.
سلمان رفت درخانه به فاطمه (س) و پیغام پیامبر را به ایشان رسانید.
مادر ما زهرا(س) آمد، علی(ع) ،حسن(ع) و حسین(ع) هم با خود آوردند.
اول حضرت زهرا(س) رفتند جلو و فرمودند: ای زن میدانی من فاطمه حبیبه ی خدا هستم.
گفت: آری.
فرمود: ای زن به خاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرشو گرفت بالا صدا زد: خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه به لحظه عذاب پسرمرا زیاد کن و کم نکن!
دوباره آتش از بدن جوان زد بیرون.
این بار امیرالمومنین علی(ع) رفتند جلو و فرمودند: ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت: خدایا به حق علی(ع) قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کن!
نوبت رسید به آقامون امام حسن(ع). آمدندجلو و فرمودند: ای زن بخاطر من بیا از سر تقصیر پسرت بگذر.
زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تو را قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن.
نوبت رسید به آقای ما حسین(ع)
آمدند مقابل این زن ایستادند، ایشان خردسال بود. دامن زن را گرفته بودند، سر مبارکشان را گرفتند بالا و فرمودند: ای زن به خاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر.
زن سرش را رو به اسمان کرد که چیزی بگوید، ناگهان دیدند رنگ از رخسار زن پرید. به دست و پای حسین(ع) افتاد و عرض کرد: خدایا پسرمو به حسین(ع) بخشیده ام.
پیغمبر خدا(ص)فرمودند: ای زن چه شد؟ من، فاطمه(س)، علی(ع) و حسن(ع) از تو خواستیم، قبول نکردی، چه شد که از حسین قبول کردی؟
عرض کرد: یا رسوالله، سرم را گرفتم بالا که در حق جوانم نفرین کنم، دیدم فرشتگان در آسمان میگویند ای زن مبادا دل حسین(ع) رابشکنی .