شاهقلی میخواست خودکشی کنه ، حکیمی دیدش بهش گفت :
چرا میخوای خودتو بکشی؟
گفت : مشکل خانوادگی دارم
حکیم گفت : مشکلی نیست که حل نشه، بگو مشکلت چیه؟
شاهقلی گفت : با یک زن بیوه ازدواج کردم که یه دختر داشت . پدرم تا دخترش را دید با اون ازدواج کرد !*
پدرم شوهر دخترم شد و من پدر زنش !
بعد از مدتی زنم بچه دار شد که پدرم پدربزرگش شد و همانطور که فرزندم برادر زن پدرم است او خاله ام شد و فرزندم داییم !!
و زمانیکه زن پدرم بچه دار شد فرزندش برادرم شد و در آن واحد نوه ام ، چون نوه زنم میشد و زنم چون مادربزرگ برادرم میشد مادربزرگ منم هست . با این حساب من همسر مادربزرگم هستم و پدربزرگ برادرم از پدرم و پدربزرگ خودم و نوه خودم .
حکیم گفت : توکل به خدا کن و خودکشی کن .
خدا خودت و پدرت رو نابود کنه و لعنت بر پدر و مادر کسی که دوباره ازت سؤال کنه