قسمت هشتاد و دوم🌱
«تنها میان داعش»
که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار
احساس حیدر و اشتیاق عشقش که بی اختیار صورتم را
سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و
از حسرت حضورش، دامن صبوری ام آتش گرفت که
گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را
کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی اش رها کردم تا
ضجه های بی کسی ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی
از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم
سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از شهادت پدر
و مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه
در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از
عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض
داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمه شب با طوفان توپ و
خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره ها جانم
را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم
که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما
قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای
بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را
خفه کرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوری که شکاف خورد
و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده
از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را
به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک
یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد