قسمت هشتاد و نهم🌱
«تنها میان داعش»
دیگر به یک قدمی ام رسیده بود، بوی تعفن
لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد
که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم
خراب شد :»پسرعموت رو خودم سر بریدم!« احساس
کردم حنجره ام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد
و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به
صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند
کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده
کشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس
سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که
دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس
کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من
سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم
را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند
چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از
ساک بیرون کشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر
منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و
دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره
روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر
شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه
تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم
آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان
برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.