قسمت نود و دوم🌱
«تنها میان داعش»
حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی سر عدنان تنها بودم که
چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکه ها از تکانهای بدنم به لرزه افتاده اند. رگبار گلوله
همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به
دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت
نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش
گرفتم و ضجه ام سقف این سیاه چال را شکافت. دلم در
آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق
دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم
این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و
نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم
را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از
دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر
شیطانی داعشی شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو
گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش
عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها
باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و
گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد
دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود
که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض
داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت