قسمت هشتاد و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
که با آخرین نفسم زمزمه کردم
:»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کلامم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم
از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای
مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند
که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان
چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم،
همونکه داعشیها شهیدش کردن!« ناباورانه نگاهم می کردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!«
و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار میکردی؟« با کف هر دستم اشکم را از صورتم پاک کردم
و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :»همون که اول اسیر شد و بعد...« و از یادآوری ناله
حیدر و پیکر دست و پا بسته اش نفسم بند آمد، قامتم از
زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی
زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه
بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :»ببرش سمت
ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که
دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش
پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را
میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده
و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ خودروی
جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی
که جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند