💚 داستان دمشق شهر عشق؛ عاشقانهای پُر دلهره در هوای دمشق...
▪️هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم کنارم نماز می خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی خبر از بیداری ام با پلک هایم نجوا کرد: «هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم؛ اما دیگه نمی تونم تحمل کنم... .»
▫️پشت همین پلک های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می ترسیدم نغمة احساسم را بشنود. نمی توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش، ندیده دلم را آتش میزد و همزمان رگبار گلوله خلوت حرم را به هم ریخت...
📍 به زودی منتشر میشود.
@fatemeh_valinejad