کتاب نخل های بی سر,نوشته قاسمعلی فراست
قسمت29
صالح دست و پايش را گم كرده است؛ تند و با عجله حرف ميزند:
ـبچه ها،خبر خوش!هفت-هشت نفر بيشتر نيستن؛دوروبرشونم پرنده پرنميزنه.تمومشونم الحمدالله مسلح اند.
رضا حرفش را ميبرد:
ـصالح،خوب اطرافو شناسايي كردي؟
ـآره!تازه پشت سرشونم جاي كمين داره.هم ميشه از پشت بهشون كمين زد و هم از طرف شرق.فقط بجنبين كه تا سرشون گرمه، كارو تموم كنيم.
رضا ميگويد:
ـاز پشت درست نيست،چون اطلاعات كافي از اونجا نداريم.از همين طرف ميريم جلو.
رضا حركت ميكندو خودش را به پشت تپه اي كه صالح نشان دادهميرساند.گلوله اي از سينة تفنگش بيرون ميپرد و پشتش،صداي «تسلم»رضا،دشمن را غافلگير ميكند.دو نفري كه تفنگ به دست،روي خاكريز افتاده بودندو با هم مي گفتند و ميخنديدند ناگهان با وحشت بلند مي شوند؛تفنگشان را به دست مي گيرند و دنبال صدا مي گردند.بقيه هم كه پشت خاكريز،روي زمين نشسته بودند، هاج و واج وامانده اند.
صداي شليك و تسلم دوباره رضا،دو نفر تفنگ به دست را جلو مي كشد وتفنگشان را بر زمين مي اندازد.بقيه هم بلند مي شوند و در حالي كه دنبال صداميگردند،تفنگها را بر زمين ميگذارند و دستهايشان را بالا ميبرند.
رضا، از پشت تپة كوچكي كه جان پناه گرفته،بيرون مي آيد و به 9 نفري كه دستها را بالا گرفته اند،فرمان حركت مي دهد.افراد عراقي به طـر ف سنگركوچك گروه رضا حركت ميكنند و رضا،با ام-يكش به دنبال آنها ميرود.
ناصر و صالح و فرهاد دستپاچه به طرف تفنگ ها و مهمات دشمن خيزبرميدارند.تفنگها را به كول مي اندازند و جعبه هاي فشنگ و نارنجك را روي شانه ميگذارند.
ادامه دارد...
@roshanirah