کتاب نخل های بی سر,نوشته قاسمعلی فراست
قسمت58
فانوس،وسط اتاق كاشته شده و زور مي زند تا تاريكي را كنار بزندو براي نور زردرنگ خود جا باز كند.صالح و فرهاد،وقت را غنيمت دانسته اندو در غياب ناصردر گوش هم نجوا ميكنند.فرهاد اصرار ميورزد:
ـبايد بهش گفت.هيچ چاره اي هم نيست!
ـآخه با اين وضعش مگه ميشه؟دستهاش مثل بيد ميلرزه.چند روزه همين كه با خودش خلوت مي كنه،ميره تو غم.از شهادت خواهرش كه بيش ازيك ماه نگذشته؛جريان بني صدر هم كه امروز قوز بالا قوز شد.حقيقتش،من از ناصر مي ترسم.بنده خدا پشت سر هم داره تحمل ميكنه.
فرهاد ميپرسد:
ـپس چه كار كنيم؟از پدرو مادرشم كه خبر نداريم،اگه نه اقلاً به اونهاميگفتيم.الان چند روزه كه مي خواييم بهش بگيم و جرأت نمي كنيم.اصلاًاز كجا معلوم كه ناصر،خودش تا حالا حدس نزده باشه كه يكي از اين همه شهيد،داداش اون باشه؟غيراز اون...ناصر تصميمش رو گرفته.به خودتم گفتم كه به هر قيمتي تا آخر خط وا ميايستد.
صالح آرام تر مي شود وبه فرهاد ميگويد:
ـاينهم حرفيه.ميخواي همين الان كه از ستاد اومد،بهش بگيم ولي كاش اقلاً جريان امروز پيش نمي...
ـياالله.
صداي ناصر است كه از درز پتوي آويزان شده تو مي آيد و رشتة حرف هاي صالح و فرهاد را پاره ميكند.
به سروروي ناصر شادي دويده و چين و
چروكهاي عصر،از چهره اش پريده است.سلام ميكندوشادي در صدايش موج مي زند.شادي ناصر مسري است و قدم كه به اتاق مي گذارد موجش همه را ميگيرد.
ادامه دارد...
شادی روح امام و شهدا صلوات🌺🌺🌺