کتاب نخل های بی سر,نوشته قاسمعلی فراست
قسمت 70
ـحتماً ميدوني كه امشبه؟
ـيقين دارم؛حتي تاريخشو هم يادداشت كردم؛ همين امشبه.
ـ پس چرا جهان آرا خودش هنوز نيومده؟
ـخيلي هم دير نكرده؛هنوز هوا روشنه؛برنامة ما با تاريكي شروع ميشه.
بچه ها منتظر نشسته اند،كوچك ترين صدايي كه از بيرون سنگر شنيده مي شود،بچه ها را به هواي جهان آرا بيرون مي كشد. سنگرشان همان ساختمان سه طبقه اي است كه پيشتر هم در آن بودند.بهروز،بالا ديده باني ميدهدو ناصر و فرهاد و صالح هم پشت كمينگاه هاي طبقة مياني پناه گرفته اند و منتظر جهان آرا و برنامه امشب اند.حالاصداي جان كندن ماشيني كه ناله مي كندبه
گوش مي رسد و بچه ها نگاهشان را از تماشا ي شط، به طرف در بر مي گردانند.
ماشين،جلوي در مقر ميايستد و صداي پا،گوشها را تيزتر ميكند.
لبهاي صالح به خبري باز ميشود و شادي مقر را ميگيرد:
ـ اينم جهان آرا.
سرهاي ناصر و فرهاد هم به طرف در مي چرخد.همين كه قد و بالاي جهان آرا را ميبينند،چهرة آنها هم گل مياندازدو ميشكوفد.
ـ آره، خودشه!
ـ سلام عليكم.
بچه ها جواب سلام مي دهند و همين كه تيوپ پرباد را زير بغل جهان آرا ميبينند، تا آخر قضيه را ميخوانند و رفتن به شناسايي را حتمي ميدانند.
جهان آرا دست همة بچه ها را مي فشارد و رويشان را بوسه مي زند.جهان آرا مي نشيند؛با شتاب و عجله.كاغذي از جيب بيرون مي آورد و به صالح ميگويد:
ـصالح دوست داري امشب بري بهشت؟
صالح ميخندد:
ـنيكي و پرسش؟!
لبهاي محمدعلي جهان آرا هم با خنده مي شكفد.جهان آرا كاغذ را بازميكند؛نقشة شط و سمت اشغالي شهر است.
ادامه دارد...
شادی روح امام و شهدا صلوات🌷