✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
حکایت
✨پسری👦 مادرش👩 را بعد از درگذشت پدرش، به خانه🏡 سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
✨یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت📞 کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب🏃 رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا🌎 برود، او را ببیند.
✨از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
✨مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب🍱 بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب😳 گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
✨مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت👩👩👧👦 در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔴 همه موضوعی در
کانال ما☝️😃👇
@rozaneyeagahi