بویِ اسپند ریهام را مُجاب میکند تا دود را به آخرین لایههای جانم برساند؛ از بس که خوشمزه است بویِ اسپند!
زن، با یک دستش، دست کودکش را گرفته و با دستِ دیگرش ظرف اسپند را خیلی حرفهای دور ماشین میگرداند؛ بدون اینکه چادرش از روی سرش تکان بخورد.
چادر چروکش، دیوانه میکند زنهای چادری را.
هُرم نگاهش کُنفیکون میکند قلبِ آدم را.
ردّ نگاهش روی تمام یاختههای وجود آدم میماند.
فهمِ استیصالش بیداد میکند در سلولهای ذهن آدم.
چراغ، سبز میشود. ماشینها، رَد!
اسکانسهای مچاله را اول صاف و بعد با احتیاط توی جیبش جاسازی میکند.
قاعدتا باید نبضِ کنارِ شقیقه جهان با دیدن این صحنه، تندتر بزند؛ اما نمیزند.
حتی اگر همهی دنیا چراغِ سبز دوست داشته باشند، برای او چراغهای قرمز لذتبخشترین موقعیتی است که هر آدمی میتواند در آن باشد. چراغهایی که زود سبز میشوند از نگاه او بیرحمند؛ حتی بیرحمتر از سربازانِ آلمان نازی.
وجودش مملوّ از باروت و گلوله است!
او به عید نمیاندیشد، به خانهتکانی، به هفتسین.
او فقط به چراغها فکر میکند؛ به سبز شدنها، به قرمز ماندنها!
او به چهارراههای شلوغ میاندیشد!
او و کودکش هر دو گرسنهاند!
🖋زهرا ابراهیمی
#روز_نوشت
#زن
#عید
https://eitaa.com/roznevesht