🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت به صورتم دست کشیدم،... تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشم هام هم پوشیده شده بود.😣😖 تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار💥 و جیغ، 😵دود 🌫و ... حواسم در حال برگشت بود،... درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد😖 تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.😣😖 از تمام وجود داد زدم،...😖🗣 صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش💉 تزریق کردند. دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....🛌😖 🕊🕊🕊🕊 با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم _ما..مان....ماما..ن صدای گریه هاش بیشتر شد 😭و دستش رو روی سرم گذاشت. آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم🌸 بود. من هم به گریه افتادم....😖😭 مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد. میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد. -عزیز دلم ...همه چی درست میشه... 😢خدا خیلی بهت رحم کرده... 😒انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.😊😭 و دوباره گریه کرد 😭طوری که قلبم فرو ریخت اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد منم با بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِ آروم میشدم💖 بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،... ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم😨 آسیبی نرسونده بود. وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد😔 و کمک مادرم میکرد. میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه. شاید هم حق داشت 🌟ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.🌟 داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم😞 خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه. خواهرم هم به کسی نگفته بود. تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند... 😊 و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه. ....و آن روز هم به سرعت فرا رسید... دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت😥 .. قلبم تند تند میزد.😦💗 خیلی سعی کرده بودم با کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...😣 چشمم رو به آرومی باز کردم،... هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت، به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم: _دیدید که دیدم!!!😃 خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند😲😁👏 و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند. 😄😢😄 دکتر رو به اونها کرد و با تشر😠☝️ ازشون خواست که ساکت بشن. دیگه خیالم کاملا راحت شده بود... احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت😄.... تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند.. 🍂 اثــرے از؛✍ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af