🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے
#اینڪ_شوڪران
🌹قسمت
#یازده
عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشتیم....
اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه.
تو
#وجودمنم تحول ایجاد میشه.
توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...!
ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم....😞
مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی...
شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش....
نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....😣
سفره انداختم ونشستم کنار
سفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم...
همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!☺️
یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود...
🌹منوچهر🌹 اومده بود، اما با چه سر وضعی......
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....یک راست چپوندمش توي حموم.😅
منوچهر خیلی تمیز بود.
توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود. یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره.
در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت:
_"وقتی نیستم بخون".
حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت،
اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. ☺️😍
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران